
سلمان ساوجی
غزل شمارهٔ ۱۵۴
۱
صنمی اگر جفایی کند آن جفا نباشد
ز صنم جفا چه جویی که درو وفا نباشد؟
۲
ز حبیب خود شنیدم که به نزد ما جمادی
به از آن وجود باشد که درو هوا نباشد
۳
چو به حسرت گلت گل، شوم از گلم گیاهی
ندمد که بوی مهر تو در آن گیا نباشد
۴
ز خمار سر گرانم، قدحی بیار ساقی
که از آن مصدعی را به ازین دوا نباشد
۵
به نسیم می، چنان کن ملکان کاتبان را
که به هیچشان شعور از بد و نیک ما نباشد
۶
به شکستگان شنیدم که همی کنی نگاهی
به من شکسته آخر نظرت چرا نباشد؟
۷
ملکیم گفت: سلمان به دعای شب وصالش
بطلب که حاجت الا به دعا روا نباشد
۸
دل خسته نیست با من که ز دل کنم دعایش
چه کنم دعا که بیدل اثر دعا نباشد
تصاویر و صوت


نظرات
mareshtani
پاسخ: با تشکر، تصحیح شد.
روزبه
رضا از کرمان
پاسخ شما شاد وسربلند باشید