
سلمان ساوجی
غزل شمارهٔ ۱۷۰
۱
آن جان عزیز نیست که در کار ما نشد
و آن تن درست نیست که بیمار ما نشد
۲
دل گوشمال یافت ز سودای زلف او
تا این سزا نیافت سزاوار ما نشد
۳
در آفتاب گردش از آن ذره برنخاست
کو دید روی ما و هوادار ما نشد
۴
سودی ندید آن دل بیمایه کو بجان
سودای ما نکرد خریدار ما نشد
۵
سودی که رفت بر سر بازار شوق ما
خود کیست آن که در سر بازار ما نشد؟
۶
ما گنج گوهریم به کنج خراب دل
چیزی نیافت هر که طلب کار ما نشد
۷
ز ارباب حال نیست چو بلبل کسی که دید
ما را و عاشق گل و رخسار ما نشد
۸
در کار ما نرفت که در کار ما نرفت
فیالجمله که بود که در کار ما نشد
۹
آن دیده را که صوفی صافی به هفت آب
هر دم نشست، لایق دیدار ما نشد
۱۰
سلمان مگر شنید حدیثی ازین دهن
بیچاره خود به هیچ گرفتار ما نشد
تصاویر و صوت



نظرات
mareshtani
پاسخ: «بس که رفت سر بازار شوق ما-خود کیست که در سر بازار ما نشد» با پیشنهاد شما جایگزین شد. هر چند اشکال به نظرم هنوز باقی است و باید با منبع مقابله شود.
mareshtani
حسن ابراهیم زاده و زهرا یعقوبی
سید محسن