
سلمان ساوجی
غزل شمارهٔ ۱۷۵
۱
غوغای عشق دوشم، ناگاه بر سر آمد
هم دل به غم فرو شد، هم جان به هم برآمد
۲
بر روی اهل عالم، بودیم بسته محکم
درهای دل ندانم، عشق از کجا درآمد؟
۳
از زلف او کشیده راهیست در دل من
وز دل دریست تا جان، عشقش از آن درآمد
۴
یار آشناست اما نشناخت هر کس او را
زیرا که هر زمانی، بر شکل دیگر آمد
۵
مردانه رو به کویش ای دل که رفت دیده
در خون خود چو پیشش، با دامن تر آمد
۶
درویش بر درش رو، کانکس که بر در او
درویش رفت ازین جا، آنجا توانگر آمد
۷
دل با سر دو زلفش، زین پیش داشت کاری
بگذشته بود از آن سر، امروز با سر آمد
۸
از ماجرای اشکم، مطرب ترانه سازد
بس قطرههای خونین، کز چشم ساغر آمد
۹
هر کس که مرد، روزی دربند زلف و عشقت
از خاک او نسیمی کامد، معنبر آمد
۱۰
بیمار توست سلمان، وانگه خوش آن مریضی
کز آستانت او را، بالین و بستر آمد
تصاویر و صوت


نظرات
mareshtani
پاسخ: با تشکر، تصحیح شد.