سلمان ساوجی

سلمان ساوجی

غزل شمارهٔ ۱۸۱

۱

تو را آنی است در خوبی که هرکس آن نمی‌داند

خطی گل بر ورق دارد که جز بلبل نمی‌خواند

۲

به رخسار تو می‌گویند: می‌ماند گل سوری

بلی می‌ماندش چیزی و بسیاری نمی‌ماند

۳

نمی‌یارد رخت دیدن که چون می‌بیندت چشمم

ز معنی می‌شود قاصر، به صورت باز می‌ماند

۴

شب ما روشن است امشب، بده پروانه تا خادم

ندارد شمع را برپا، برد جاییش بنشاند

۵

برافشان دست تا صوفی، بپایت سر دراندازد

درا دامن کشان تا دل، ز جان دامن برافشاند

۶

بدورت قبله مستان چرا باید که باشد می؟

تو لب بگشای با ساقی بگو تا قبله گرداند

۷

قرار ما اگر خواهی، تو با باد سحرگاهی

قراری کن که زنجیر سر زلفت نجنباند

۸

امید وصلت، امروزم به فردا می‌دهد وعده

برینم وعده می‌خواهد که یک چندی بخواباند

۹

به گردی از سر کوی تو جانی می‌دهد سلمان

متاعی بس گرانست این بدین قیمت که بستاند

تصاویر و صوت

کلیات سلمان ساوجی به تصحیح دکتر عباسعلی وفایی - سلمان ساوجی - تصویر ۳۸۳

نظرات

user_image
mareshtani
۱۳۸۸/۰۸/۲۳ - ۱۴:۴۶:۰۹
mesraje dowome beide tschharo(barad barjaish benshanad)1
پاسخ: «برد جاییش بنشاند» به نظر بدون اشکال می‌رسد.
user_image
کاظم ایاصوفی
۱۳۹۹/۱۲/۱۱ - ۲۱:۲۵:۳۷
مصراع اول بیت چهارم ما صحیح است نه ماه
user_image
حافظ سعدی
۱۴۰۱/۱۲/۲۰ - ۱۵:۲۷:۳۱
لغت نامه دهخدا: پروانه: * مجازاً، بمعنی نور چراغ وشمع. (از بهار عجم ) (از غیاث اللغات ).*فرمان پادشاهان . حکم نامه . حکم:شمعی است چهره تو که هر شب ز نور خویشپروانه ضیا به مه آسمان دهد.