
سلمان ساوجی
غزل شمارهٔ ۱۸۷
۱
هر شب از کویت مرا سر مست و شیدا میکشند
چون سر زلفت بدوشم بیسرو پا میکشند
۲
بارها کردم من از رندی و قلاشی کنار
بازم اینک که در میان شهر، رسوا میکشند
۳
گفته بودم: در کشم دامن ز خوبان، لیک بس
ناتوانان را به بازوی توانا میکشند
۴
ما ز رسوایی نیندیشیم، زیرا مدتی است
تا خط دیوانگی بر دفتر ما میکشند
۵
میکشم هر شب به جام چشمها، دریای خون
شادی آنانکه بر یاد تو دریا میکشند
۶
خرم آن مستان که بیآمد شد ساغر مدام
از کف ساقی دردت، درد صهبا میکشند
۷
دل خیال زلف و خالت کرد، گفتم: زینهار!
در گذر زینها که اینها سر به سودا میکشند
۸
بر حواشی گل رخسار نقاشان حسن
میکشند از غالیه خطی و زیبا میکشند
۹
جان فدای آن دو مشکین سنبلت کز روی ناز
چون بنفشه دامن گلبوی در پا میکشند
۱۰
بر دل سلمان، کمانداران ابرویت کمان
سخت شیرین میکشند، بگذارشان تا میکشند
تصاویر و صوت

نظرات
mareshtani
پاسخ: با تشکر، تصحیح شد.