
سلمان ساوجی
غزل شمارهٔ ۲۰
۱
بیگل رویت ندارد، رونقی بستان ما
بی حضورت، هیچ نوری نیست، در ایوان ما
۲
گر بسامان سر کویش رسی ای باد صبح
عرضه داری شرح حال بی سرو سامان ما
۳
در دل ما، خار غم بشکست و در دل غم، بماند
چیست یاران، چاره غمهای بیپایان ما؟
۴
دوستان، گویند دل را صبر فرمایید صبر
چون کنیم ای دوستان، دل نیست در فرمان ما؟
۵
در فراقش نیست یا رب زندگانی را سبب
سخت رویی فلک یا سستی پیمان ما
۶
در فراق دوست، دل، خون گشت و خواهد شد بباد
دوستان بهر خدا جان شما و جان ما
۷
در فراقش، بعد چندین شب، شبی خواهم ربود
میشنیدم در شکر خواب از لب سلطان ما
۸
بار هجر ما، که کوه، از بردن او عاجز است
چون تحمل میکند گویی دل سلمان ما؟
تصاویر و صوت

نظرات
mareshtani
پاسخ: با تشکر، تصحیح شد.
مسعود رستگاری