
سلمان ساوجی
غزل شمارهٔ ۲۰۷
۱
دی دیده از خیال رخش بازمانده بود
گلگون اشک در طلبش گرم رانده بود
۲
افتاده بود دل به خم چین زلف او
شب بود و ره دراز هم آنجا بمانده بود
۳
دل رفته بود و ما پی دل تا بکوی دوست
بردیم از آنکه او همه ره خون فشانده بود
۴
دل دیده خواست تا ببرد، خون گرفته بود
جان خواستم بدهم، غم ستانده بود
۵
میخواستم که عمر عزیزت کنم نثار
نقدی عزیز بود ولیکن نمانده بود
۶
در خط شده ز خال سیاه مبارکش
کش نیش لب طره سلمان نشانده بود
۷
خالش به جای خویش گرفتم نشسته بود
بیگانه خط نامه سیه را که خوانده بود
تصاویر و صوت

نظرات
mareshtani
پاسخ: با تشکر، تصحیح شد.