
سلمان ساوجی
غزل شمارهٔ ۲۱۰
۱
سر سودای تو هرگز ز سر ما نرود
برود این سر سودایی و سودا نرود
۲
پرتو نور تجلی رخت، ممکن نیست
که اگر کوه ببیند دلش از جا نرود
۳
پای سست است و رهم دور از آن میترسم
که سر من برود در طلب و پا نرود
۴
هر که را گوشه دل خلوت خاص تو بود
دلش از گوشه خلوت به تماشا نرود
۵
عشقت آمد به سرم و زمن مسکین بستند
عقل و دین هر دو و دانم که بدینها نرود
۶
سیل خون دل ما میرود از دیده بگو
با خیال تو که در خون دل ما نرود
۷
ما دلی ناسره داریم به بازار غمت
درم قلب ندانم برود یا نرود؟
۸
چند گویی که دلم رفت به خوبان سلمان!
دیده بر دوز و دل از دست مده تا نرود
تصاویر و صوت

نظرات
mareshtani
پاسخ: با تشکر، تصحیح شد.