
سلمان ساوجی
غزل شمارهٔ ۲۱۳
۱
آن سرو بین که باز چه رعنا همی رود
میآید او و عقل من از جا همی رود
۲
حوریست بیرقیب که از روضه میچمد
جانیست نازنین که به تنها همی رود
۳
از زنگبار زلف پراکنده لشگری
بر خویش جمع کرده به یغما همی رود
۴
ما را اگر چه ساخت به خواری چو خاک راه
شکرانه میدهیم که بر ما همی رود
۵
مسکین دلم به قامت او رفت و خسته شد
زان خسته میشود که به بالا همی رود
۶
گویی چرا به منزل ما هم نمیرسند
آهم که از ثری به ثریا همی رود؟
۷
دل قطرهای ز شبنم دریای عشق اوست
کز راه دیده باز به دریا همی رود
۸
سلمان چو خامه، نامه به سودا سیاه کرد
بس چون کند که کار به سودا همی رود
تصاویر و صوت


نظرات