
سلمان ساوجی
غزل شمارهٔ ۲۱۸
۱
بگذار تا ز طرف نقابت شود پدید
حسنی که مه ندارد و رویی که کس ندید
۲
برق جمال خرمن پندار ما بسوخت
لعلت خیال پرده اسرار ما درید
۳
زلفت مرا ز حلقه زهاد صومعه
زنار بسته بر سر کوی مغان کشید
۴
خود را زدند جان و دلم بر محیط عشق
بیچاره دل غریو شد و جان به لب رسید
۵
اسرار عشقت از در گفت و شنید نیست
سری است ابوالعجب که نه کس گفت و نه شنید
۶
خرم کسی که بر سر بازار عاشقی
جان در غمت بداد و غمت را به جان خرید
تصاویر و صوت


نظرات
Teddy