سلمان ساوجی

سلمان ساوجی

غزل شمارهٔ ۲۱۸

۱

بگذار تا ز طرف نقابت شود پدید

حسنی که مه ندارد و رویی که کس ندید

۲

برق جمال خرمن پندار ما بسوخت

لعلت خیال پرده اسرار ما درید

۳

زلفت مرا ز حلقه زهاد صومعه

زنار بسته بر سر کوی مغان کشید

۴

خود را زدند جان و دلم بر محیط عشق

بیچاره دل غریو شد و جان به لب رسید

۵

اسرار عشقت از در گفت و شنید نیست

سری است ابوالعجب که نه کس گفت و نه شنید

۶

خرم کسی که بر سر بازار عاشقی

جان در غمت بداد و غمت را به جان خرید

تصاویر و صوت

کلیات سلمان ساوجی به تصحیح دکتر عباسعلی وفایی - سلمان ساوجی - تصویر ۴۰۵
دیوان سلمان ساوجی با مقدمه و تصحیح استاد ابوالقاسم حالت - سلمان ساوجی - تصویر ۴۳۸

نظرات

user_image
Teddy
۱۴۰۰/۰۷/۱۸ - ۱۸:۳۰:۳۹
دو بیت آخر به این صورته: خرم کسی که بر سر بازار عاشقی جان در غمت بداد و غمت را به جان خرید امروز نیست در سر سلمان حدیث عشق کایزد مرا و عشق تو را با هم آفرید.