
سلمان ساوجی
غزل شمارهٔ ۲۳۲
۱
مرا که نقش خیال تو در درون آید
عجب مدار ز اشکم که لاله گون آید
۲
وثاق توست درونم، نمیدهد دل بار
که جز خیال تو غیری اندرون آید
۳
کسی به بوی وصال تو تازه دارد جان
که همچو گل ز هوایت ز خود برون آید
۴
هزا نقش به دستان برآورم هر دم
بدان هوس که نگارم بدست چون آید
۵
ز غصه شد جگرم خون چو مشک و میترسم
که گر نفس زنم از غصه بوی خون آید
۶
شب است و بادیه و باد و من چنین گمره
مگر سعادتی از غیب رهنمون آید
۷
قبول خاک کف پایت افتد ار سر من
به خاک پای تو کز دوش سر نگون آید
۸
حدیث زلف چو زنجیرت ارکند سلمان
به هیچ در سخنی کز سر جنون آید
تصاویر و صوت


نظرات
شهرام آریائی