
سلمان ساوجی
غزل شمارهٔ ۲۳۴
۱
چو رویت هرگزم نقشی به خاطر در نمیآید
مرا خود جز تو در خاطر، کسی دیگر نمیآید
۲
خیال عارضت آبست، از آن در دیده میگردد
نهال قامتت سر و ست، از آن در بر نمیآید
۳
مرا در دل همی آید که چون باز آیدم دلبر
دل از دستش برون آرم، ولی دلبر نمیآید
۴
بر آن بودم که چون دولت، در آید از درم روزی
به هر بابی که کوشیدم از آن در در نمیآید
۵
مرا ساقی مده ساغر، که امشب می پرستان را
زِ یاد لعل او یاد از می و ساغر نمیآید
۶
حریفان را فرو شد دَم، بر آر اِی مطرب آوازی
بگو با ماه من کامشب، چرا خوش بر نمیآید
تصاویر و صوت


نظرات
کسرا
سید محسن
مهدی مهاجر