
سلمان ساوجی
غزل شمارهٔ ۲۴۹
۱
در زلف خویش پیچ و ازو حال ما بپرس
حال شکستگان کمند بلا بپرس
۲
وقتی که پرسشی کنی اصحاب درد را
ما را که کشتهای بجدایی، جدا بپرس
۳
حال شکستگان همه فی الجمله باز جوی
چون من شکسته دل ترم اول مرا بپرس
۴
خونم بریخت چشم تو گو از خدا بترس
آخر چه کردهام ز برای خدا بپرس
۵
خون میرود میان دل و چشم من بیا
بنشین میان چشم و دل ماجرا بپرس
۶
خواهی که روشنت شود احوال درد ما
درگیر شمع را وز سر تا به پا بپرس
۷
جانها به بوی وصل تو بر باد دادهایم
گر نیست باورت ز نسیم صبا بپرس
۸
کردم سوال دل ز خرد گفت ما از و
بیگانهایم این سخن از آشنا بپرس
۹
تو پادشاه حسنی و سلمان گدای توست
ای پادشاه حسن ز حال گدا بپرس
تصاویر و صوت

نظرات