سلمان ساوجی

سلمان ساوجی

غزل شمارهٔ ۲۶۲

۱

چند گویی با تو یک شب روز گردانم چو شمع

من عجب دارم گر امشب تا سحر مانم چو شمع

۲

رشته عمرم به پایان آمد و تابش نماند

چاره‌ای اکنون به جز مردن نمی‌دانم چو شمع

۳

می‌دهم سررشته خود را به دست دوست باز

گرچه خواهد کشت می‌دانم به پایانم چو شمع

۴

آبم از سر درگذشت و من به اشک آتشین

سرگذشت خود همه شب باز می‌دانم چو شمع

۵

دامنت خواهم گرفت امشب چو مجمر ور به من

بر فشانی آستین من جان بر افشانم چو شمع

۶

بند بر پای و رسن در گردن خود کرده‌ام

گر بخواهی کشتنم برخیز و بنشانم چو شمع

۷

گر سرم برداری از تن سر نگردانم ز حکم

ور نهی بر پای بندم بند فرمانم چو شمع

۸

احتراز از دود من می‌کن که هر شب تا به روز

در بن محراب‌ها سوزان و گریانم چو شمع

۹

رحمتی آخر که من می‌میرم و بر سر مرا

نیست دلسوزی به غیر از دشمن جانم چو شمع

۱۰

مدعی گوید که سلمان او تو را دم می‌دهد

گو دمم می‌ده که من خود مرده آنم چو شمع

تصاویر و صوت

کلیات سلمان ساوجی به تصحیح دکتر عباسعلی وفایی - سلمان ساوجی - تصویر ۴۲۱
دیوان سلمان ساوجی با مقدمه و تصحیح استاد ابوالقاسم حالت - سلمان ساوجی - تصویر ۴۵۶
دیوان سلمان ساوجی به اهتمام منصور مشفق - سلمان ساوجی - تصویر ۲۸۵

نظرات

user_image
mareshtani
۱۳۸۸/۰۹/۰۱ - ۰۶:۲۹:۳۱
mesraje dowome beide haftom(bandefarman)1
پاسخ: با تشکر، «بنده» با «بند» جایگزین شد.
user_image
سعید مزروعیان
۱۳۹۰/۱۱/۱۶ - ۱۱:۲۹:۱۱
بیت 4باتوجه به قرینه "اشک"بایدمصرع دومش"بازمیرانم"باشد