
سلمان ساوجی
غزل شمارهٔ ۲۶۹
۱
ای بهم برزده زلف تو سراسر کارم
من چو موی توام آشفته، فرو نگذارم
۲
کردهام نرم به فرمان تو گردن چون شمع
چه کنم من که به فرمان تو سر در نارم
۳
گرچه در راه تو چون خاک رهم رفته به باد
تو مپندار کزین راه غباری دارم
۴
نظری کن به من آخر که چو چشم خوش تو
مدتی شد که به هم برزدهای بنیادم
۵
مشفقی بر سر من نیست که بر آتش من
زند آبی به جز از دیده مردم دارم
۶
نیست جز صبح مرا یک متنفس همدم
کز سر مهر کند یک نفسی در کارم
۷
شعله آتش من سوخت جهانی و هنوز
دم من میدهی و مینهی ای گل خارم
۸
خام طبعان طبع توبه مدارید زمن
زان که من سوخته، خام خم خمارم
۹
هست سودای ورع در سر سلمان لیکن
حلقه زلف بتان میشکند بازارم
تصاویر و صوت

نظرات
سید محسن