
سلمان ساوجی
غزل شمارهٔ ۲۷۳
۱
بر زلف تو من بار دگر توبه شکستم
بس عهد که چون زلف تو بشکستم و بستم
۲
دریاب که زد کار جهانی همه بر هم
چشم تو و عذرش همه این است که مستم
۳
در نامه چو من شرح فراق تو نویسم
خون گرید و فریاد کند خامه ز دستم
۴
خورشید بلندی تو و من پست چو سایه
آنجا که تو باشی نتوان گفت که هستم
۵
چشم تو به دل گفت که مست منی ای دل
دل گفت: بلی مست تو از روز الستم
۶
گنجی است روان جام می و توبه طلسمش
برداشتم آن گنج و طلسمش بشکستم
۷
بر سوختن و مردن من شمع شب افروز
خندید بسی امشب و من مینگریستم
۸
روزش به سر آمد سحری گفت که سلمان
برخیز که من نیز به روز تو نشستم
تصاویر و صوت


نظرات
سید محسن