
سلمان ساوجی
غزل شمارهٔ ۲۹۵
۱
در رکابت میدوم تا گوی چوگانت شوم
از برایت میکشم خود را که قربانت شوم
۲
بر سر راهت چو خاک افتادهام یکره بران
بر سر ما تا غبار نعل یکرانت شوم
۳
آخر ای ماه جهان تابم چه کم گردد ز تو
گر شبی پروانه شمع شبستانت شوم
۴
گر کنی قصد سر من نیستم بر سر سخن
گردن طاعت نهم محکوم فرمانت شوم
۵
ای سهی سرو خرامان سایهای بر من فکن
تا فدای سایه سرو خرامانت شوم
۶
در سرم سودای زلف توست و میدانم که من
عاقبت هم در سر زلف پریشانت شوم
۷
در مسلمانی روا باشد که خود یکبارگی
من خراب چشم مست نامسلمانت شوم
۸
گفتمش تو جان من شو گفت سلمان رو بگو
ترک جان وانگه بیا تا جان و جانانت شوم
تصاویر و صوت

نظرات