
سلمان ساوجی
غزل شمارهٔ ۲۹۶
۱
سؤالی میکنم، چیزی نه بیش از پیش میخواهم
فقیرم، مرهمی بهر درون ریش میخواهم
۲
مرا از در چه میرانی؟ نمیخواهم ز تو چیزی
ولی بستاندهای از من، متاع خویش میخواهم
۳
به تیغ غمزه خون ریزم که من جان و تن خود را
شده قربان آن ترکان کافر کیش میخواهم
۴
همه کس را اگر دردی بود خواهد که گردد کم
به غیر از من که درد عشق هر دم بیش میخواهم
۵
مرا گفتی که چون میری زیارت خواهمت کردن
پس از مرگ است این امید و من زان پیش میخواهم
۶
ز تو هر جا که سلطانست چشم مرحمت دارد
نپنداری که این تنها من درویش میخواهم
۷
عزیمت کردهام سلمان که در راه غمش جان را
ببازم همت از یاران نیک اندیش میخواهم
تصاویر و صوت

نظرات
mareshtani
پاسخ: با تشکر، تصحیح شد.