
سلمان ساوجی
غزل شمارهٔ ۳۰۰
۱
در راه غمت کرده ز سر پای بپویم
ور دست دهد، ترک سر و پای بگویم
۲
در بحر غم عشق که پایاب ندارد
غوصی کنم آن گوهر نایاب بجویم
۳
در دامن پاک تو نشاید که زنم دست
تا ز آب و گل خویش به کل دست بشویم
۴
آشفته زلف تو چنانم که گل من
هر کس که ببوید شود آشفته به بویم
۵
خون دل من دیده روان کرده بدین روی
دیدی که چه آمد ز دل و دیده به رویم؟
۶
ای محتسب از کوی خرابات مرانم
بگذار که من معتکف این سر و کویم
۷
بر کهنه سفال قدح می چه زنی سنگ؟
کان عهد کهن را زده بر سنگ و سبویم
۸
بر دوش کشد پیر مغان باده به بویش
وز باده دوشین شده من مست به بویم
۹
گویند که سلمان ره میخانه چه پویی
پویم که نسیمی ز خُم راز ببویم
تصاویر و صوت



نظرات
سید محسن