
سلمان ساوجی
غزل شمارهٔ ۳۲۴
۱
قدم خمیده گشت، ز بار بلاست این
اشکم روان شدست، ز عین عناست این
۲
در خویش ره نداد دلم هیچ صورتی
غیر خیال دوست که گفت آشناست این؟
۳
عمریست تا نشستهام ای دوست بر درت!
نگذشت بر دلت که برین در چراست این؟
۴
میگفت: کام جان تو از لب روا کنم
این خود نکرد جان به لب آمد رواست این
۵
بگذشت دوش بر من و انگشت مینهاد
بر دیده گفتمش: صنما بر کجاست این؟
۶
تهدید مینمود ولی گفت: چشم من
دل میبرد ز مردم والحق جفاست این
۷
او میکند جفا و من انگشت مینهم
بر حرف عین خویش که عین خطاست این
۸
عهدی است تا نمیشنوم بویت از صبا
از توست یا ز سستی باد صباست این
۹
میزد غم تو حلقه و در بسته بود دل
جان گفت در مبند که دلدار ماست این
۱۰
سر در رهش نهادم و گفتم: قبول کن!
گفتا: چه میکنم که محل بلاست این؟
۱۱
پرسیدهای که ناله سلمانت از چه خواست؟
آیینه را بخواه و ببین کز چه خاست این؟
تصاویر و صوت


نظرات
سید محسن