
سلمان ساوجی
غزل شمارهٔ ۳۲۸
۱
با آنکه آبم بردهای، یکباره دست از ما مشو
باشد که یکبار دگر، باز آید آب ما به جو
۲
تا کی به بوی عنبرین زنجیر زلف سر کشت؟
آشفته پویم در به در دیوانه گردم کو به کو
۳
من مست ورندو عاشقم، وز زهد و تقوی فارغم
بد گوی را در حق من، گوهر چه میخواهی بگو
۴
ای در خم چوگان تو، گوی دل صاحبدلان
دل گوی میگردد ترا میلی اگر داری بگو
۵
از موی فرقت تا میان، فرقی نباشد در میان
باریک بینی هردو را، چون باز بینی مو به مو
۶
با سرو کردم نسبتت، گفتی که ای کوته نظر
گر راست میگویی چو من، رو در چمن سروی بجو
۷
شانه شکسته بسته از زلف حکایت میکند
آیینه را بردار تا روشن بگوید روبرو
۸
شمع زبان آور شبی از سر گرفت افسانهام
دودش بر سر رفت از آن اشکش ازو آمد فرو
۹
سلمان حریف یار شد وز غیر او بیزار شد
یکدم رها کن مدعی، او را به ما ما را به او
تصاویر و صوت

نظرات