
سلمان ساوجی
غزل شمارهٔ ۳۳۸
۱
صوفی ز سر توبه شد با سر پیمانه
رخت و بنه از مسجد آورد به میخانه
۲
هر صورت آبادان کز باده شود ویران
معموره معنی دان یعنی چه که ویرانه
۳
سودی ندهد تو به زان می که بود ساقی
در دور ازل با ما پیموده به پیمانه
۴
دانی که کند مستی در پایه سرمستی
مردی ز سر هستی برخاسته مردانه
۵
در صومعه با صوفی دارم سر می خوردن
ناصح سر خم برکن بر نه سر افسانه
۶
ما را کشش زلفت صد دام جوی ارزد
زنهار که نفروشی آن دام به صد دانه
۷
در هم گسلم هر دم از دست تو زنجیری
زنجیر کجا دارد پای من دیوانه
۸
چون شمع سری دارم بر باد هوا رفته
جانی و بخود هیچش پروانه چو پروانه
۹
زاهد به دعا عقبی خواهد دگری دنیا
هرکس پی مقصودی سلمان پی جانانه
تصاویر و صوت

نظرات
سید محسن