
سلمان ساوجی
غزل شمارهٔ ۳۴۲
۱
مسکین دل من گم شد و کردم طلب وی
بردم به کمانخانه ابروی تواش پی
۲
خامند کسانی که به داغت نرسیدند
من سوخته آن که به من کی رسد او کی؟
۳
ساقی به سفال کهنم جام جم آور
مطلوب سکندر بد هم در قدح کی
۴
صد بار می لعل تو جانم به لب آورد
ای دوست به کامم برسان یکدم از آن می
۵
مطرب بزن آن ساز جگر سوز دمادم
ساقی بده آن جام دلفروز پیاپی
۶
در شرح فراق تو سخن را چه دهم بسط؟
شرط ادب آن است که این نامه کنم طی
۷
بی رویت اگر دیده به خورشید کنم باز
صد بار کند چشم من از شرم رخت خوی
۸
بی بویت اگر برگذرد باد بهاری
حقا که بود بر دل من سردتر از دی
۹
سلمان ره سودای تو میرفت غمت گفت
کین راه به پای چو تویی نیست بروهی
تصاویر و صوت

نظرات