
سلمان ساوجی
غزل شمارهٔ ۳۶
۱
هرکه از خود خبری دارد، ازو بیخبر است
عشق جایی نبرد، پی که ز هستی اثر است
۲
مرد هشیار منم، کم خبر از عالم نیست
وین کسی داند، کز عالم ما با خبر است
۳
بر سر کوی محبت، نتوان پای نهاد
که در آن کوی، هر آنجا که نهی پای، سر است
۴
جان درین منزل خونخوار، ندارد خطری
هر که او را غم جان است، به جان در خطر است
۵
جان من، همنفس باد سحر خواهد بود
تا ز بویت نفسی در تن باد سحر است
۶
مردم چشم من ار با تو نظر باخت، چه شد
عشق بازی، صفت مردم صاحب نظر است
۷
خاک بادا سر من، گر سر افسر، دارم
تا به خاک کف پای تو سرم، تاجور است
۸
آخر آن خار که بر رهگذرت نپسندم
بر دل من چه پسندی، که تو را رهگذرست؟
۹
زاهدان! باز به قلاشی و رندی مکنید
عیب سلمان، که خود او را به جهان، این هنر است
تصاویر و صوت


نظرات
mareshtani
پاسخ: با تشکر، طبق پیشنهاد شما «نفسی» اضافه شد، هر چند به نظرم این مورد باید با نسخهٔ چاپی مقایسه شود و ممکن است کلمهٔ جاافتاده چیز دیگری باشد (اثری؟، ...).
سایه
مهرنوش
سید محسن
سام