
سلمان ساوجی
غزل شمارهٔ ۳۶۹
۱
جز باد همدمی نه که با او زنم دمی
جز باده مونسی نه که از دل برد غمی
۲
جز دیده کو به خون رخ ما سرخ میکند
در کار ما نکرد کس از مردمی، دمی
۳
خوردم هزار زخم ز هر کس به هیچ یک
رحمی نکرد بر من مسکین به هر مرهمی
۴
دریای عشق در دل ما جوش میزند
ز آنجا سحاب دیده ما میکشد نمی
۵
سرمست عشق را ز دو عالم فراغت است
زیرا که دارد او به سر خویش عالمی
۶
زان پیش روی بر در او داشتم که داشت
روی زمین غباری و پشت فلک خمی
۷
سلمان مگوی را ز دل الا به خود که نیست
در زیر پرده فلک امروز مرحمی
تصاویر و صوت

نظرات
سعید مزروعیان