سلمان ساوجی

سلمان ساوجی

غزل شمارهٔ ۳۷۴

۱

هر که از روی تواضع بنهد پیشانی

پیش روی تو زهی روی و زهی پیشانی!

۲

همه خواهند تو را، تا تو کرا می‌خواهی؟

همه خوانند تو را، تا تو کرا می‌خوانی؟

۳

زان غمت یاد نیاید که منم در غم تو

زان عزیزست مرا جان که تو هم در جانی

۴

سر مگردان ز من آخر که همه عمر عزیز

خود به پایان نتوان برد به سرگردانی

۵

رفت در حلقه زلف تو به مویی صد دل

دل به خود رفت از آنست بدین ارزانی

۶

ساقیا نوبت آنست که از دست خودم

بدهی جامی و از دست خودم بستانی

۷

گفت: درد دل خود می‌طلبم چون طلبم؟

که دلم با تو و من بیخودم از حیرانی

۸

باد پایان سخن را تو سواری سلمان

آفرین بر سخنت باد، که خوش می‌رانی

تصاویر و صوت

کلیات سلمان ساوجی به تصحیح دکتر عباسعلی وفایی - سلمان ساوجی - تصویر ۴۷۱

نظرات

user_image
علیرضا محدثی
۱۳۹۴/۱۰/۲۸ - ۰۶:۰۴:۵۵
در بیت آخر : باد پایان سخن را تو سواری سلمانآفرین بر سخنت باد، که خوش می‌رانی"باد پایان" باید به هم چسبیده تایپ میشد "بادپایان" . لطفا اصلاح فرمایید تا خواننده به اشتباه نیفتد و از باب درک مفهوم ، سر در گم نشود .
user_image
س ، م
۱۳۹۴/۱۰/۲۸ - ۱۳:۲۶:۱۲
ساقیا نوبت آنست که از دست خودمبدهی جامی و از دست خودم بستانیبهتر نبود : ساقیا نوبت آنست که بر دست خودمبدهی جامی و از دست خودم بستانیباشد؟از دست خودم جامی بدهی به گوش آشنا نیستبه دست خودم ، یا ، بر دست خودم از یکی از شاعران معاصر همین مضمون را خواندم:،،ساقیا نوبت آنست که جامی بدهیتاکه باردگر از دست من اش بستانی،،داد و ستد را آرزو دارد