
سلمان ساوجی
غزل شمارهٔ ۳۷۵
۱
بازا که بی حضورت، خوش نیست زندگانی
دور از تو میگذارم، عمری چنانکه دانی
۲
من آمدن به پیشت، دانی نمیتوانم
اما اگر تو آیی، دانم که میتوانی
۳
از عمر ذوق وقتی، بودم که با تو بودم
ذوقی چنان ندارد، بی دوست زندگانی
۴
چون مجمر از فراقت، دارم دلی پر آتش
دودم به سر بر آمد، زین آتش نهانی
۵
از درد درد خویشم، یکدم مدار خالی
کان است عاشقان را، اسباب زندگانی
۶
عهد جوانی من، بگذشت در فراقت
بازای تا ببویت، باز آیدم جوانی
۷
در بزم عشق او جان، باید که خوش بر آید
ور زانچه بر نیاید خوش باشد از گرانی
۸
گرچه ز من ملول است او ای صبا چنان کن
کین نامه هر چه بادا بادا بدور رسانی
۹
گویی چو نامه سلمان، میپیچد از فراقت
در خویشتن چه باشد، باری گرش بخوانی
تصاویر و صوت


نظرات
ســراج