
سلمان ساوجی
غزل شمارهٔ ۳۷۸
۱
میآیی و دمی دو سه در کار میکنی
ما را به دام خویشتن گرفتار میکنی
۲
دین میخری به عشوه و دل میبری ز دست
آری تو زین معامله بسیار میکنی
۳
هر دم هزار بی سر و پا را چو زلف خویش
برمیکشی و باز نگونسار میکنی
۴
دارم دلی خراب به غایت ضعیف و تو
هر چه غمی است بر دل من بار میکنی
۵
از خواب، آن دو چشم گران خواب را ممال
زنهار فتنهای را به چه بیدار میکنی
۶
در حلقههای زلف خود آتش فروختی
وین از برای گرمی بازار میکنی
۷
زان خط که گرد دایره روی میکشی
روز سفید ما چو شب تار میکنی
۸
من پرده بر سرایر عشق تو میکشم
لیکن تو هتک پرده اسرار میکنی
۹
سلمان چو آفتاب به کویش بر آ چرا
چون سایه سجده پس دیوار میکنی
تصاویر و صوت


نظرات
الهام فغانی مهر
الهام فغانی مهر
سید محسن