
سلمان ساوجی
غزل شمارهٔ ۴۰
۱
دلی چو زلف تو سر تا به پای، جمله شکست
ز سر برآمده، در پا فتاده، رفته ز دست
۲
ز من برید و به زلفت بریدهات پیوست
به پای خویش آمد به دام و شد پا بست
۳
زهی لطافت آن قطرهای که مهری یافت
ربوده گشت و ز تردامنی خویش برست
۴
تو در حجاب ز چشمم، چو ماهی اندر سی
منم اسیر به زلفت چو ماهی اندر شست
۵
همین که چشم تو صفهای غمزه بر هم زد
نخست قلب سلیم شکستگان بشکست
۶
چگونه چشم تو مست است و زلفت، آشفته
چنان به روی تو آشفتهام به بوی تو مست
۷
ندانم آنکه خبر هست از منت، یا نیست
که نیستم خبر، از هر چه در دو عالم هست
۸
بیار ساقی، از آن می، که می پرستان را
به نیم جرعه دردی، کند خدای پرست
۹
وجود خاکی سلمان، هزار باره چو خاک
به باد دادی و زان گرد، بر دلت ننشست
تصاویر و صوت


نظرات