سلمان ساوجی

سلمان ساوجی

غزل شمارهٔ ۴۱

۱

گر بدین شیوه کند، چشم تو مردم را مست

نتوان گفت، که در دور تو، هشیاری هست

۲

خوردم از دست تو جامی، که جهان جرعه اوست

هرکه زین دست خورد می، برود زود از دست

۳

دارم از بهر دوای غم دل، می، برکف

این دوایی است، که بی وصل تو دارم در دست

۴

می‌زند، حلقه زلف تو در غارت جان

نتوان، با سر زلف تو، به جانی در بست

۵

می، به هشیار ده ای ساقی مجلس، که مرا

نشئه‌ای هست هنوز، از می باقی الست

۶

من که صد سلسله از دست غمت، می‌گسلم

یک سر مو نتوانم، ز دو زلف تو گسست

۷

هر که پیوست به وصلت، ز همه باز برید

وانکه شد صید کمندت، ز همه قید برست

۸

جان صوفی نشد، از دود کدورت، صافی

نا نشد در بن خمخانه، چو دردی بنشست

۹

با سر زلف تو سودای من، امروزی نیست

ما نبودیم که این سلسله در هم پیوست

۱۰

جست، سلمان ز جهان بهر میان تو کنار

راستی آنکه ازین ورطه، به یک موی بجست

تصاویر و صوت

کلیات سلمان ساوجی به تصحیح دکتر عباسعلی وفایی - سلمان ساوجی - تصویر ۳۳۴
دیوان سلمان ساوجی به اهتمام منصور مشفق - سلمان ساوجی - تصویر ۱۱۳

نظرات