
سلمان ساوجی
غزل شمارهٔ ۵۳
۱
رفیقان! کاروان، امشب، روان است
دل مسکین من، با کاروان است
۲
زمام اختیار، از دست ما رفت
زمام اکنون، بدست ساروان است
۳
نگارم رفت و چشمم ماند، در راه
ولی اشکم هنوز از پی، روان است
۴
امید زندگانی، از که دارد؟
دل مسکین من، چون او روان است
۵
تن من با فراقش، همرکاب است
سر من با عنانش، همعنان است
۶
زچشم عاشقانش، کاروان را
همه منزل، گل و آب روان است
۷
طلب کاریم و مقصد، ناپدید است
گران باریم و مرکب، ناتوان است
۸
خدا را ساربان امروز، محمل
مران کین روز برما، بس گران است
۹
گرت سودای این راهست، سلمان
ز خود بگذر، که اول منزل، آن است
تصاویر و صوت


نظرات