
سلمان ساوجی
غزل شمارهٔ ۶۴
۱
خواب مستی کرده چشمت، در خمار افتاده است
زلف مشکین تو، چون من، بیقرار، افتاده است
۲
چشم بیمار تو را میرم، که در هر گوشهای
چون من مسکین، بیمارش، هزار افتاده است
۳
کار کار افتادگان را باز میبین، گاه گاه
خاصه، کار افتادهای را کو، ز کار افتاده است
۴
پای را در ره به عزت مینه، ای جان عزیز
زانکه سرهای عزیزان، بر گذار افتاده است
۵
جمله ذرات وجودم، غرق بحر حیرت، است
زان میان این اشک خونین، بر کنار، افتاده است
۶
عشق و درویشی و بیماری و جور روزگار
صعب کاری است و ما راهر چهار، افتاده است
۷
حال سلمان گر کسی پرسد، بگو، در کوی دوست
بینوایی، بی زری، بیزور زار، افتاده است
تصاویر و صوت


نظرات