
سلمان ساوجی
قطعه شمارهٔ ۱۲۴
۱
شاها از میان جان و دل بیگاه و گاه
من دعایت با دعای قدسیان پیوستهام
۲
با وجود ابر احسانت که بر من فایض است
راستی از منت دور فلک وارستهام
۳
ای خداوندی که رنگ و بوی بزمت چون بدید
گفت گل بر خود چه میخندی که اینجا دستهام
۴
درد چشمی ناگهانم خاست و اندر خانهای
تنگ و تاری همچو چشم خویشتن بنشستهام
۵
کردهام عادت به چشم و سر به درگاه آمدن
زان نمیآیم که چشمم بسته و من خستهام
۶
چشمهای بنده از نادیدنت دیوانهام
هر دو را زان روی چون دیوانگان بر بستهام
۷
دولتت بادا ابد پیوند و خود باشد چنین
بارها عقل این سخن در گوش گفت آهستهام
نظرات