
سلمان ساوجی
قطعه شمارهٔ ۴۰
۱
مشیر ملک و صلاح زمانه عزالدین
که هر چه هست به جز خدمت تو نیست صلاح
۲
هرآنچه بر دل خصمت گذشته کج بوده
مگر به روز نبرد تو در سهام و رماح
۳
به هر زمین که گذر کرده باد آبادی
نسیم معدلتت جسته از مهب ریاح
۴
بزگوارا یک شمه بشنو از حالم
که چیست بر دلم از گردش صباح و رواح
۵
جماعتی چه جماعت سه چار بی سر و بن
همه به خصمی من بر کشیده قلب و جناح
۶
بر آن امید نشسته که خون من ریزند
که هر چه بود به جز خونشان نبود مباح
۷
بجز هنر همه جرمم دعای دولت توست
که عقد منتظمش کرد روزگار و شاح
۸
به دولت تو بر آرم دمارشان از سر
مرا زبان چو خنجر کفایت است صلاح
۹
تو دیرمان به جهان و جهانیان که تو را
بدین به خلق فرستاد رازق فتاح
نظرات