سلمان ساوجی

سلمان ساوجی

بخش ۱۱ - بوسه بر باد

۱

‌سر نامه بنوشت نام خدای

خدای جهانداور رهنمای

۲

رسانندهٔ عاشقان را به کام

رهانندهٔ بستگان را ز دام

۳

نگارندهٔ گلشن لاجورد

برآرندهٔ گنبد سالخورد

۴

فروزندهٔ شمع و ناهید مهر

فرازندهٔ طاق مینا سپهر

۵

هزار آفرین باد بر جان تو

خداوند عالم نگهبان تو

۶

ز چشم بدان ایزدت گوش دار

هوای غریبی تو را سازگار

۷

همه ساله بخت تو بادا جوان

مبیناد باغ بهارت خزان

۸

از این دامن از خود برافشانده‌ای

ز کام دل خود جدا مانده‌ای

۹

ازین عاشق صادق مستهام

تو را می‌رساند دعا و سلام

۱۰

اگر من حدیث فراقت کنم

و یا قصه اشتیاقت کنم

۱۱

همانا که با تو نگوید رسول

دل نازک تو گردد ملول

۱۲

قلم خواست تا شرح غوغای تو

نویسد، ولی سر سودای تو

۱۳

کجا گنجد اندر زبان قلم؟

که بادا سیه، دودمان قلم!

۱۴

میان من و تو ز دلبستگی

جدائی فزون کرد پیوستگی

۱۵

کسی کز مراد دل خود جداست

اگر پادشاهی کند بینواست

۱۶

تو دانی که من پادشائی خویش

بزرگی و کار و کیائی خویش

۱۷

به یک سو نهادم گزیدم تو را

به خوناب دل پروریدم تو را

۱۸

در آخر مرا خوار بگذاشتی

دل از من به یکباره برداشتی

۱۹

برانم که پاداش من این نبود

خطائی اگر رفت، چندین نبود

۲۰

کنون روز و شب دیده دارم به راه

که تا کی بر آید درخشنده ماه

۲۱

شب تار هجران به پایان رسد

تن بی‌روایم به جانان رسد

۲۲

دهم هر نفس بوسه بر پای باد

که باد آمد و بوی زلف تو داد

۲۳

هر آن برق کان از دیارت جهد

دو چشم مرا روشنائی دهد

۲۴

اگر ناله مرغم آید به گوش

بزاری ز جانم برآید خروش

۲۵

که من دانم این ناله و آه سرد

نیاید به غیر از دلی پر ز درد

۲۶

ندارم به غیر از خیالت هوس

مرادم به گیتی همین است و بس

۲۷

شب و روز می‌خواهم از بی‌نیاز

که چندان امانم ببخشد که باز

۲۸

ز روی توام خانه گلشن شود

به نور توام دیده روشن شود

۲۹

بیا رحم کن بر جوانی من

ببخشای بر ناتوانی من

۳۰

کنون از همه چیز باز آمدم

تو باز آ که من نیز باز آمدم

۳۱

گرچه حدیث مرا نیست بن

مبادا که گردی ملول از سخن

۳۲

حدیث ملولان فزاید ملال

پراکنده گوید پراکنده حال

۳۳

در اندیشه شاه ناگه گذشت

که باید بساط سخن در نوشت

۳۴

بر آن نامه بر مهر شاهی نهاد

بر آن ره نورد سخن سنج داد

۳۵

سخندان محرم بریدی گزید

که با باد در چابکی می‌پرید

۳۶

که این نامه، ای قاصد نامور

به آن قاصد جان مشتاق ببر

۳۷

برید سخندان زمین بوسه داد

روالن گشت و افتاد در پیش باد

۳۸

ز گرد ره آمد چو باد بهار

ره آوردی آوردش از شهریار

۳۹

سهی سرو چون نامه شاه دید

روان جست چون باد و پیشش دوید

۴۰

بر آن نامه بس در و گوهر فشاند

به گوهر چو چشم خودش در نشاند

۴۱

سر و پای آن نامه را بوسه داد

ز دستش ستد نامه بر دل نهاد

۴۲

همین کان سر نامه را باز کرد

ز مژگان گهر باری آغاز کرد

۴۳

گشادش به صد ناز چون چشم یار

که صبحی گشاید ز خواب خمار

۴۴

سواد حروفش پر از نور بود

بیاضش پر از در منثور بود

۴۵

شکن بر شکن همچو زلف بتان

که در هر شکن داشت صد دل نهان

۴۶

به سطری کز آن نامه می‌خواند ماه

به یک حرف می‌کرد صد بار آه

۴۷

پشیمان از آن کرده خویش بود

پشیمانی آنگه نمی‌داشت سود

۴۸

به خود بر تن خویش بیداد کرد

برین داستانی جهان یاد کرد

۴۹

ازین پیش خوش طوطئی نغز گوی

به گفتار از اهل سخن برده گوی

۵۰

قضا را بدست لطیفی فتاد

به گفتار نغزش دل و هوش داد

۵۱

ز پولاد چین ساختش خانه‌ای

در آن خانه بنهاد هر دانه‌ای

۵۲

برایش نبات و شکر می‌خرید

به خوشتر نباتیش می‌پرورید

۵۳

حسد برد بر حال او روزگار

شدش لقمه عافیت ناگوار

۵۴

به دل گفت چندین درین تنگنای

چرا باشم آخر بدین پر و پای؟

۵۵

چه گفتم که بود آن سخن ناپسند

که هستم به زندان آهن به بند؟

۵۶

فراخ است روزی و روی زمین

چه باشم در این خانه آهنین؟

۵۷

چو این رای بد با خود اندیشه کرد

برون رفتن از جای خود پیشه کرد

۵۸

به بومی شد آن طوطی بلهوس

که از بوم ناشناختش باز کس

۵۹

نخوردی بجای برنج و شکر

بجز ریزه سنگ و خون جگر

۶۰

متاعی که او داشت نخرید کس

سخن هر چه او گفت نشنید کس

۶۱

چو حالش ز نعمت به محنت کشید

بجز بازگشتن طریقی ندید

۶۲

به زحمت سفر کرد و راحت گذاشت

در آخر بدانست که اول چه داشت

۶۳

بجائی که وقتت خوش است ای پسر

نمی‌بایدت کرد ز آنجا سفر

۶۴

مکن دولت عافیت را رها

مینداز خود را به خود در بلا

۶۵

مکن دست آز و هوس را دراز

به چیزی که بخشیده‌اندت بساز

۶۶

اگر مور را آز کمتر بدی

چرا پایمال همه کس شدی؟

۶۷

گل رفته از بوستان چون شنید

نسیم صبا از گلستان دمید

۶۸

همی خواست کاید به باغ و بهار

ولی داشت از شرم در پای خار

۶۹

به ناچار بشکست بازار خویش

دگر باره آن رنجش آورد به پیش

۷۰

نه بر جای خود نازی آغاز کرد

سر قصه‌های کهن باز کرد

۷۱

دوات و قلم و خواست آن مه چو تیر

ز مشک ختن زد رقم بر حریر

۷۲

ستردی همه سرنوشت قلم

همی شست خونی به خون دم به دم

۷۳

چو سطری نوشتی به خون جگر

صنم هم به مژگان خوناب تر

۷۴

نخست آفرین کرد بر دادگر

بر آن آفریننده ماه و خور

۷۵

که حسن رخ دلبران او دهد

هوی در دل عاشقان او نهد

۷۶

کسی درنبندد دری کو گشود

ز کاری که کرد او پشیمان نبود

۷۷

مه ارداشتی اختیاری به کف

نرفتی به برج و بال از شرف

۷۸

کسی را جز او در میان نیست دست

از و دان جز او را مدان هرچه هست

۷۹

ازو رحمت و فضل بادا نثار

شب و روز بر حضرت شهریار

۸۰

خداوند دیهیم و تخت مهی

شهنشاه اقلیم فرماندهی

۸۱

بر آرنده آفتاب از نیام

نماینده فر و احشام شام

۸۲

به صبح حبیبان که آن روی تست

به شام غریبان که آن موی تست

۸۳

به خاک کف پات یعنی سرم

که از خاک پای تو در نگذرم

۸۴

کمین بنده برگرفته ز راه

رساننده بر واج خورشید و ماه

۸۵

از آن پس که بر مه سر افراخته

به خاک سیاهش در انداخته

۸۶

چو خورشید بودم منت در حضور

کنون ذره وارم ز خورشید دور

۸۷

چو شاخ گیا کو نیابد هوا

چو ماهی که از آب گردد جدا

۸۸

ز هجران روی تو پژمرده‌ام

تو باقی بمانی که من مرده‌ام

۸۹

تو تا همچو ابرم برفتی ز سر

ز برگ رزان هر دمم خشکتر

۹۰

مگر سایه‌ای بر سر آری مرا

دگر تازه‌ و تر برآری مرا

۹۱

مرا جان برای تو باشد عزیز

وگرنه ملولم من از عمر نیز

۹۲

به چشم تو می‌بندم از دیده خواب

همیشه خیال تو جویم در آب

۹۳

به شب ناله‌ام بر ثریا رسد

ز مژگان سرشکم به دریا رسد

۹۴

شبی نلتفت گر ز حالم شوی

ز صد ساله ره ناله‌ام بشنوی

۹۵

اگر بی‌وفایند ارباب حسن

درین حسن روی مرا باب حسن

۹۶

مخوان خوب را بی‌وفا کان خطاست

که خود پیش من حسن، حسن وفاست

۹۷

سگ و بی‌وفا هر دو پیشم یکی است

مرا بی‌وفا خواندنت شرط نیست

۹۸

نه کنج رفت بد عهد را سگ مخوان

که گر بشنود سگ بر آرد فغان

۹۹

که سگ حق نعمت شناسد نکو

ولی هیچ حقی نمی‌داند او

۱۰۰

شبی وقت گل بودم اندر چمن

می و شمع بودند شب یار من

۱۰۱

شنیدم که پروانه با بلبلی

که می‌کرد از عشق گل غلغلی

۱۰۲

همی گفت کاین بانگ و فریاد چیست؟

ز بیداد معشوق این داد چیست؟

۱۰۳

چو بلبل شنید این، نالید زار

که من تیره روزم تویی بختیار

۱۰۴

تو را بخت یار است و دولت رهی

که در پای معشوق جان می‌دهی

۱۰۵

به روز من و حال من کس مباد

که یارم رود پیش چشمم به باد

۱۰۶

بباید برآن زنده بگریستن

که بی‌یار خود بایدش زیستن

۱۰۷

مرا زندگانی برای تو باد

اگر من بمیرم بقای تو باد

۱۰۸

چو در نامه احوال خود باز راند

فرستاده شاه را پیش خواند

۱۰۹

رخ و دیده مالید بر پای او

زر افشاند و گوهر به بالای او

۱۱۰

سر نامه بوسید و پیشش نهاد

حکایت ز هر گونه می‌کرد یاد

۱۱۱

که گر بر درش جای خود دیدمی

بر این نامه خود را بپیچیدمی

۱۱۲

چو گرد آمدی با تو این خاکسار

بر آن درگر از من نبودی غبار

۱۱۳

دگر بار گفتش که ای چاره ساز

مگیر از من خسته دل پای باز

۱۱۴

تو می‌آیی و می‌روم زین سپس

که پیشم گرامی‌تری از نفس

۱۱۵

به آمد شدت زنده است این بدن

گر آمد شدن کم کنی وای من

۱۱۶

برو که آفریننده یار تو باد

خلاص من از رهگذار تو باد

۱۱۷

از آن ماهر و قاصد اندر گذشت

چو با وزان شد در این پهن دشت

۱۱۸

روان پشت بر آفتاب بهار

رخ آورد در سایه کردگار

۱۱۹

چو برق دمان هر نفس می‌جهید

در و دشت و کهسار را می‌دوید

۱۲۰

بیامد دوان تا در شهریار

چو خرم نسیمی به باغ بهار

۱۲۱

چو بر تخت روی شهنشاه دید

تو گفتی که بر آسمان ماه دید

۱۲۲

سریر شهنشاه را بوسه داد

زبان دعا و ثنا برگشاد

۱۲۳

که شاها خدای تو یار تو باد

مرا دل اندر کنار تو باد

۱۲۴

مرا آن نامه را پیش تختش نهاد

ملک برگرفت و بر آن بوسه داد

۱۲۵

چو بگشود آن نامه را شاه سر

چو برگ سمن کردش از ژاله تر

۱۲۶

ببارد بر سرخ گل اشک زرد

وزان سنبلستان خط آب خورد

۱۲۷

چو پیغام کدش ز لب پیش او

نمک ریخت پندار بر ریش او

۱۲۸

قرار و شکیب درونش نماند

زمانی مجال سکونش نماند

۱۲۹

ز دل آتش دیگرش بر فروخت

در افتاد و اسباب صبرش بسوخت

۱۳۰

هوای دلش آن سخن تازه کرد

همان عهد و مهر کهن تازه کرد

۱۳۱

دگر باره زد رای کلک و دوات

دلش کرد سودای کلک و دوات

۱۳۲

به نامه نوشتن قلم برگرفت

قلم وار سودایی از سر گرفت

۱۳۳

بر آمد ز سوداش جان دوات

سیه شد همی دودمان دوات

۱۳۴

قلم را ز سر بر تراشید پا

بنام خداوند بی‌انتها

۱۳۵

چو دیباچه حمد حق شد تمام

شخنشاه کرد ابتدای سلام

۱۳۶

سلامی که جان را روان می‌دهد

به بوی خوشش یار جان می‌دهد

۱۳۷

سلامی که غلامیش باد بهار

سلامی سیاهیش مشک تتار

۱۳۸

سلامی چو باد صبا در چمن

که خیزد ز برگ گل و نسترن

۱۳۹

بر آن طلعت کامرانی من

بر آن حاصل زندگانی من

۱۴۰

چو خورشید تابان مبارک نظر

چو صبح دلفروز فرخ اثر

۱۴۱

نگار چگل، زبده آب و گل

چه آب و چه گل؟ سر به سر جان و دل

۱۴۲

نیازم به دیدار توست آنچنان

که باشد تن بی‌روان را به جان

۱۴۳

به روز غریبان بی‌رگ و جا

به سوز یتیمان بی‌دست و پا

۱۴۴

به فریاد مظلوم در نیمه شب

به نومیدی جان رسیده به لب

۱۴۵

کزین بیش در درد دوری مرا

مدارا مفرما صبوری مرا

۱۴۶

همین دم دو اسبه شتابی مگر

وگرنه مرا در نیابی دگر

۱۴۷

گذر کن که دوری به غایت رسید

نظر کن که وقت عنایت رسید

۱۴۸

گرم هست عیبی بدان کم نگر

وگر رفت سهوی از آن درگذر

۱۴۹

ز سوز دلم آتشی درگرفت

در افتاد و گیتی سراسر گرفت

۱۵۰

نظامی که امروز حسن تو راست

بدان کز پریشانی حال ماست

۱۵۱

از آن سرو است چنین سر فراز

که پروردش این جوی چشمم بناز

۱۵۲

اگر نیستی در پی‌ات چشم من

تو نشناختی پایه خویشتن

۱۵۳

تو این آبرو گر ز خود دیده‌ای

همانا که این قصه نشنیده‌ای

تصاویر و صوت

دیوان سلمان ساوجی با مقدمه و تصحیح استاد ابوالقاسم حالت - سلمان ساوجی - تصویر ۶۱۴
کلیات سلمان ساوجی به تصحیح دکتر عباسعلی وفایی - سلمان ساوجی - تصویر ۶۳۳

نظرات

user_image
علی
۱۳۸۹/۰۴/۱۶ - ۱۰:۳۳:۴۶
مصرع سوم, کلمه آخر "کام" درست است.
پاسخ: با تشکر، تصحیح شد.
user_image
ج م
۱۳۹۵/۱۲/۲۴ - ۰۸:۱۱:۵۶
بیت مصرع از به37 2 روالن روان94 1 نلتفت ملتفت105 1 شدت شدن117 2 باوزان باد وزان135 2 شخنشاه شهنشاه
user_image
رضا عبدی
۱۳۹۶/۱۰/۱۸ - ۰۷:۳۳:۰۳
مرا آن نامه را پیش تختش نهاد» مر آن نامه را پیش تختش نهادبه روز غریبان بی‌رگ و جا» به روز غریبان بی برگ و جاسریر شهنشاه را بوسه داد» صریر شهنشاه را بوسه دادرساننده بر واج خورشید و ماه» رساننده بر اوج خورشید و ماه
user_image
سید محسن
۱۳۹۸/۰۷/۱۸ - ۱۸:۲۵:۴۷
تن بی روانم به جانان رسد صحیح است