سلمان ساوجی

سلمان ساوجی

بخش ۱۲ - بوسه بر باد (۲)

۱

که آب روان بخش در جویبار

به پرورد سرو سهی در کنار

۲

اگر بر سرش تند بادی گذشت

دل نازک آب آشفته گشت

۳

چو سر بر کشید و فرو برد پای

زبر دست گشت و شدش دل ز جای

۴

به دل گفت کز آب من برترم

چرا منت او بود بر سرم

۵

منم سروری، آب تر دامنی

کجا دارد او پای همچون منی؟

۶

نکر التفاتی به آب روان

سر از کبر می‌سود بر آسمان

۷

به آب روانش چون نبودی نیاز

گرفت آب نیز از سرش پای باز

۸

بدانست از آن پس که آن تاب یافت

که هر چیز کو یافت ازان آب یافت

۹

تو را بر من ای دوست بیداد هم

ز پهلوی عشق من است ای صنم

۱۰

ز عشق است تیزی بازار تو

ز شوق است آرایش کار تو

۱۱

ملک تا غباری نیاید پدید

پی باد پای سخن را برید

۱۲

سر نامه خسروی مهر کرد

سپردش بدان قاصد ره نورد

۱۳

بدو گفت جائی توقف مکن

بگو از زبانم به یار این سخن

۱۴

بیا، ورنه کارم تبه می‌شود

دعا گفت و جانم ز تن می‌رود

۱۵

به روزی مبارک ز درگاه کی

روان شد همان قاصد نیک پی

۱۶

بیامد روان تا به جانان رسید

چو از گرد ره دلستانش بدید

۱۷

روان رفت و بر پای او بوسه داد

که پایت بر این مرز فرخنده باد

۱۸

نخستین بپرسیدش از رنج راه

دگر جست ازرو نامه پادشاه

۱۹

بدان چشم کوشاه را دیده است

به آن لب که پایش ببوسیده است

۲۰

به بوسه ز قندش شکر ریز کرد

سراپای او شکر آمیز کرد

۲۱

سبک قاصد آن نامه شاه را

بداد آن پریروی دلخواه را

۲۲

دلی بود پیچیده و پر ز درد

گشاد آن دل بسته را باز کرد

۲۳

به هر نکته که آنجا رسیدی نظر

برو ریختی از دیده عقد گهر

۲۴

فرو خواند آن نامه سر تا به پای

بر آمد ز جان و دلش وای وای

۲۵

برای جوابش قلم در گرفت

سخن را دگر باره از سر گرفت

۲۶

که چون آیت رحمت از آسمان

رسول مبارک مثال امان

۲۷

رسانیدم از شاه و آنگه چه شاه

ز ماهیش محکوم تا اوج ماه

۲۸

خط عنبرین خال مشکین رقم

مرکب شده مشک و گوهر به هم

۲۹

نوشته حروفش به سودای دل

شکن‌های خطش همه جای دل

۳۰

ز بویش همه بوی جان یافتم

دوای دل و جان در آن یافتم

۳۱

چو آورد قاصد روانی به من

تو گوئی رسانید جانی به من

۳۲

روان جان شیرین من در طلب

بر آمد به لب گفت در زیر لب

۳۳

که ای سایه کردگار جهان

به حکم تو موقوف کار جهان

۳۴

اگر بیندت عکس تیغ آفتاب

درآید به چشمش از آن آب آب

۳۵

تو مشغول گنجی و شاهی و داد

تو دردی نداری، که دردت مباد!

۳۶

تو شاهی و من کمترینت رهی

مطیع توام تا چه فرمان دهی؟

۳۷

اگر زانکه می‌باید آمد بگوی

که تا پیشت آیم به سر همچو گوی

۳۸

ندارم جز این آرزو از خدا

که یکبار دیگر ببینم تو را

۳۹

دهد چرخ فیروزه پیروزیم

چو روز وصالت شود روزیم

۴۰

دگر من ز پیمان تو نگذرم

نبرم ز تو گر ببری سرم

۴۱

اگر خاک گردم من خاکسار

دگر ز آن درم برنخیزد غبار

۴۲

فرستادن پیک و قاصد بسم

فرستادمش وز عقب می‌رسم

۴۳

سخن را بر اینگونه کوتاه کرد

پس آن نامه با پیک همراه کرد

۴۴

سر زلف شب را چو بر تافت روز

کلید در بسته را یافت روز

۴۵

چو مهر فلک دید شادی شب

بشادی بخندید در زیر لب

۴۶

از آن پس بسیج سفر کرد ماه

شب و روز پیمود چون ماه راه

۴۷

روان شد به اسبی چو باد بهار

که بر وی نشیند نسیم تتار

۴۸

جهنده براقی چو برق یمان

رونده سمندی چو آب روان

۴۹

گه از تیزیش کند می‌گشت فهم

گه از رفتنش باز می‌ماند و هم

۵۰

به کهسار چون ابر خوش بر شدی

نه ز آن ابر کز خوی تنش تر شدی

۵۱

به زیر آمدی همچو سیل از زبر

نبودی ز سیرش زمین را خبر

۵۲

گهش مشک و عنبر ز گرد و غبار

گهش فرش و بالین ز خارا و خار

۵۳

گمان برد کان خار و خارا مگر

ز چینی حریر است و گل نرمتر

۵۴

گهی بود بر پشت ماهیش جای

گهی سود بر تارک ماه پای

۵۵

بیامد چنین تا به درگاه شاه

پذیره شدندش سراسر سپاه

۵۶

فرو آمد و رفت در بارگه

زمین را ببوسید در پیش شه

۵۷

چو نرگس سر افکنده از شرم پیش

ز روی شهنشاه و از کار خویش

۵۸

بزرگان درگاه برخاستند

به پوزش زبان را بیاراستند

۵۹

که شاها کمین بنده شهریار

برین آستان آمد امیدوار

۶۰

گرش می‌کشی بیش ازینش سزاست

وگر جرم بخشی طریق شماست

۶۱

گر از ما نه عصیان پدید آمدی

کجا عفو شاهان پدید آمدی

۶۲

به خود کار خود را تبه می‌کنیم

به امید عفوت گنه می‌کنیم

۶۳

به پیش آمد آنگه صنم شرمناک

به عادت ببوسید صد جای خاک

۶۴

در انداخت خود را به پایش چو موی

بغلتید بر خاک مانند گوی

۶۵

چو برخاست چون گرد از خاک راه

بزد دست در دامن پادشاه

۶۶

که گر رنجشی بر دل است از منت

وزین گر غباری است بر دامنت

۶۷

به یکبار دامن بیفشان ز من

خطا رفت خاطر مرنجان ز من

۶۸

به خود بر تن خود جفا کرده‌ام

خطا کردم آری خطا کرده‌ام

۶۹

خطایم بپوشان که آمد تو را

فزون ملک عفو از بسیط خطا

۷۰

ملک بازش از خاک ره بر گرفت

سرش را ببوسید و در بر گرفت

۷۱

نخستین بپرسید کای ماه من

تو خود چونی از رنج آمد شدن؟

۷۲

ز سختی نباید نمودن عتیب

که باشد جهان را فراز و نشیب

۷۳

وجود تو را منت از دادگر

که دیدم به خیر و سلامت دگر

۷۴

چو از مجلس عام برخاستند

نشستند و بزمی آراستند

۷۵

لب ساقیان گشت خندان چو جام

خم و چنگ را پخته شد کار خام

۷۶

به مجلس ره چنگ دادند باز

شد از پرده غیب کارش بساز

۷۷

نی و نای را باد شاهی دمید

دف بی‌نوا را نوائی رسید

۷۸

دل عود را باز بنواختند

به مجلس مقامی خوشش ساختند

۷۹

برآورد خوش نازکان را شراب

به رقص اندر آوردشان چو رباب

۸۰

ملک گفتش ای نازنین یار من،

چنین سیر گشتی ز دیدار من؟

۸۱

چه دیدی ز گرمی و سردی من،

که رفتی چو گل ناگهان از چمن؟

۸۲

ترا نیک‌تر دیدم از چشم خود

چرا دور کرد از منت چشم بد

۸۳

به روی تو خوش بود احوال من

برفتی و بر هم زدی حال من

۸۴

چه گویم ز هجر تو بر جان چه رفت

ز گفتن چو سوداست رفت آنچه رفت

۸۵

همین به که باشیم امروز شاد

ز کار گذشته نیاریم یاد

۸۶

سر شمع مجلس ز می گرم بود

ز گرمی درآمد زبان را گشود

۸۷

که شاها مرا نیست حد جواب

بگویم اگر شاه بیند صواب

۸۸

فرو بردن زهر به پیش من

که بردن فروگاه گفتن سخن

۸۹

اگر می‌برم این سخن را فرو

مثال صراحی بود با سبو

۹۰

راحی به خم گفت کای خم نخست

سبو خورد خون تو هست این درست

۹۱

سبو راستی تلخ دادش جواب

که در گردن تو است خون شراب

۹۲

بلورین صراحی چو آب از سبو

فرو برد چون گشت روشن بر او

۹۳

اگر چه صراحی سخن گوی بود

ولیکن به غایت تنک روی بود

۹۴

بدان کو فرو داشت کرد این سخن

به گردن فرو آمدش خون دن

۹۵

چو وقت جواب سخن در گذشت

نمی‌باشد آن قول را بازگشت

۹۶

خموشی به وقت حکایت مکن

مکن هیچ وقت خموشی سخن

۹۷

خموشی گزیدن به وقت جواب

خطادیده‌اند اهل صوب صواب

۹۸

از آن بارگه شاه بیرون مرا

اگر کردی و ریخت خون مرا

۹۹

بدینم خجالت کجا ماندی

که در مجلسم بی‌وفا خواندی

۱۰۰

ملک قول آن سرو دانست راست

که می‌دید کز پای تا سر وفاست

۱۰۱

بدان معترف شد که بد کرده‌ام

بدی با دل و جان خود کرده‌ام

۱۰۲

بدستت کنم توبه افزون ز حد

بدی گفتم استغفر الله ز بد

۱۰۳

بیا پیش تا ز آن لب چون نبات

دهان را بشویم به آب حیات

۱۰۴

صنم چون شنید این سخن شاد گشت

درونش ز بند غم آزاد گشت

۱۰۵

بیامد به پای ملک در فتاد

ملک بوسه‌اش بر سر و چشم داد

۱۰۶

می لعل خوردند تا گاه شام

چو شد جام مغرب ز می لعل فام

۱۰۷

سر ماهرویان مجلس به خواب

ز مستی فرو رفت چو آفتاب

۱۰۸

سوی کاخ خود هر یکی را به دوش

کشیدند می در سر و رفته هوش

۱۰۹

چنین بودشان مجلس آراستن

به می روز و شب کام دل خواستن

۱۱۰

سپیده‌دم آن دم که ساقی هور

می لعل دادی به جام بلور

۱۱۱

شراب صبوحی صنم خواستی

به می بزم عشرت بیاراستی

۱۱۲

ملک داغ سودای آن ماه چهر

کشیده کشیدی می از جام مهر

۱۱۳

در آمیختندی به هم راح و روح

کشیدندی از نیل داغ صبوح

۱۱۴

سهی سرو چون گشتی از باده مست

بر افشاندی پای کوبنده دست

۱۱۵

بر هر سوی کو میل کردی به ناز

بر آن سو کردی دل و جان و نماز

۱۱۶

چو رفتی، برفتی دل و جان روان

چو باز آمدی آمدی باز جان

۱۱۷

گه رفتنش دل برفتی ز شست

چو باز آمدی، آمدی دل به دست

۱۱۸

بدستان چو او پایکوبان شدی

ز حیرت جهان دست بر هم زدی

۱۱۹

به هر آستین کو برافشاندی

ملک دامنی گوهر افشاندی

۱۲۰

ز رامشگران بانگ و فریاد خاست

ز جان زینهار و ز دل داد خواست

۱۲۱

چنین عیش کردند با یکدگر

حسد برد گیتی بر ایشان مگر

۱۲۲

جهان را همه وقت این رسم و خوست

که چون جمع بیند میان دو دوست

۱۲۳

کند هردو را شادی و اندوه و غم

به تیغ جدایی ببرد ز هم

۱۲۴

به فراش فرمود یک روز شاه

که بر روی صحرا زند بارگاه

۱۲۵

سر و سرکشان را همه گرد کرد

ز جام بلورین می لعل خورد

۱۲۶

نگارش ستاده در آن انجمن

چو سرو سهی در میان چمن

۱۲۷

گهی داشتی جام می شاه را

گهی بر مغنی زدی راه را

۱۲۸

گهی نکته خوش در انداختی

دل مجلس از غم بپرداختی

۱۲۹

چو از روز یک نیمه اندر گذشت

سر سرفرازان ز می گرم گشت

۱۳۰

ز گیلان فرستاده‌ای در رسید

که فرمانده‌اش سر ز فرمان کشید

۱۳۱

ز طاعت برون برد یکباره سر

ز بیداد ویران شد آن بوم و بر

۱۳۲

به جان نیست ایمن از او هیچکس

ایا شاه ایران، به فریاد رس

۱۳۳

زمانی در اندیشه شد شهریار

دگر باره می‌خواست از میگسار

۱۳۴

که امروز روز نشاط است و بزم

نشاید به بزم اندرون یاد رزم

۱۳۵

چو فردا برآید ز کوه آفتاب

ببینیم تا چیست روی صواب؟

۱۳۶

دگر روز گردنکشان را بخواند

حکایت در این باب بسیار راند

۱۳۷

سران سپهدار برخاستند

اجازت به عرض سخن خواستند

۱۳۸

که شاها کسی جنگ گیلان نکرد

که آن جایگه نیست جای نبرد

۱۳۹

نکرده است کس عزم این رزم جزم

نخست است فکرت دگر باره رزم

۱۴۰

به هرکاری اندیشه باید نخست

همه کار از اندیشه آید درست

۱۴۱

چو گردنکشان را صنم دید سست

بدانست کز چیست، رنجید چست

۱۴۲

به شاه جهان گفت ای پادشاه

به کام تو بادا همه سال و ماه

۱۴۳

چو قسم من است این همه گنج و بزم

چرا دیگری را رسد رنج رزم؟

۱۴۴

چو صافی این باده من می خورم،

بود دردی‌اش نیز هم درخورم

۱۴۵

به اقبال داری پیروزگر

من این رزم را بسته دارم کمر

۱۴۶

ملک را موافق نیامد سخن

ولیکن ستودش در آن انجمن

۱۴۷

چو خالی شد از سروران بارگاه

شهنشاه گفت ای دل افروز ماه

۱۴۸

تو دانی که امروز در انجمن

چه گفتی به قصد دل و جان من؟

۱۴۹

تو قصد سر دشمنان می‌کنی

و یا بیخ عمر مرا می‌کنی؟

۱۵۰

شکر لب به گفتار بگشاد لب

که شاها نگفتم سخن بی‌سبب

۱۵۱

بر آنند ایشان که در کارزار

نمی‌آید از دست من هیچ کار

۱۵۲

مرا بلبلی در گلستان بزم

شمارند و خود را عقابان رزم

۱۵۳

برآنم که ایشان کیانند و من کیستم

بر این در عزیز از پی چیستم

۱۵۴

شهنشه دژم شد ز گفتار او

فرومانده در کار و کردار او

۱۵۵

بدو گفت کای یار جانی من

مجو تلخی زندگانی من

۱۵۶

نشد حاصل از داغ هجرم فراغ

چرا می‌نهی بر سر داغ،داغ؟

۱۵۷

مرو از برم برگ دوریم نیست

ز تو احتمال صبوریم نیست

۱۵۸

تو بی من توانی به هر حال زیست

مرا نیست ازین دستگه چاره نیست

۱۵۹

اگر ز آنکه رای تو خواهد چنین

مرا نیست رای دگر غیر از این

۱۶۰

سپاه م و ملک من ز آن تست

همه کشور من به فرمان تست

۱۶۱

بخواه آنچه می‌خواهی از خواسته

ز مردان و اسبان آراسته

۱۶۲

صنم روی مالید بر روی خاک

شهنشاه را گفت: روحی فداک!

۱۶۳

ملک نیز چون دید که آن نیکخواه

سخن را نمی‌گوید الا به راه

۱۶۴

به ناچار فرمود تا سرکشان

همه نامداران و لشکرکشان

۱۶۵

سراپرده از شهر بیرون برند

درفش همایون به هامون برند

۱۶۶

سحرگه که زد خسرو آسمان

سراپرده صبح بر خاوران

۱۶۷

بینداخت شب خیمه‌های سیاه

زد از زر فلک فلکه بارگاه

۱۶۸

ببستند بر پیل روئینه خم

دمیدند دم در دم گام دم

۱۶۹

از آواز کوس و دم کره نای

برآمد دل کوه خارا ز جای

۱۷۰

درفش درفشان برافراختند

ز هر سو سپاهی برون تاختند

۱۷۱

هنرمند مردان با برگ و ساز

سر جعبه‌ها را گشادند باز

۱۷۲

ز پولاد خفتان و آهن کلاه

بیاراست از پای تا سر سپاه

۱۷۳

در آمد ز هر سو سپه فوج فوج

زمین شد چو دریای چین پر از موج

۱۷۴

ز نیزه زمین چون نیستان شده

دلیران چو شیران غران شده

۱۷۵

سپهدار خوبان خیل ختن

به هر سو خرامان در آن انجمن

۱۷۶

به زیر اندرش نقره خنگی چو آب

چو بر پشت صبح دمان آفتاب

۱۷۷

ز بس کوهه زین مرکب سوار

تو گفتی پلنگ است در کوهسار

۱۷۸

همی تاخت در جامه آهنین

چو تابنده گوهر ز پولاد چین

۱۷۹

میانی ز چشم تصور نهان

درآویخته خنجری ز آن میان

۱۸۰

چو یک قطره آب اندر آمیخته

چو کوهی به مویی درآویخته

۱۸۱

شهنشه بیامد سپه بنگریست

چو گردون زمین را همه خیمه دید

۱۸۲

سیاهی لشکر کرانی نداشت

کسی از شمارش نشانی نداشت

۱۸۳

به لشکر گه خویش چون بنگرید

لبش گشت خندان دلش می‌گریست

۱۸۴

به دل گفت جان من است این جوان

که جان را فرستد بر دشمنان؟

۱۸۵

که کرد این که من در جهان می‌کنم؟

ز تن جان خود را روان می‌کنم

۱۸۶

مگر، این چنین کرد یزدان نصیب

که مه بیشتر وقت باشد غریب

۱۸۷

پس آن خسرو خاوری را براند

شکر پاره لشکری را بخواند

۱۸۸

بر آن لشکرش میر و سالار کرد

دل و گوش او پر ز گفتار کرد

۱۸۹

که: رو، بخت پیروز یار تو باد

مراد دل اندر کنار تو باد

۱۹۰

به هرجا که اسبت فراز آمده

دو اسبه ظفر پیشباز آمده

۱۹۱

برای وداعش ملک در کنار

گرفت و ببارد خون در کنار

۱۹۲

سپهدار بوسید پای ملک

بسی گفت در دل دعای ملک

۱۹۳

روان شد وز آنجا ملک بازگشت

دگر باره با ناله دمساز گشت

۱۹۴

دری بار بر شادمانی ببست

چو یعقوب با بیت احزان نشست

۱۹۵

به غیر از غم یار چیزی نخورد

به جز وصل او آرزویی نکرد

۱۹۶

شبی صورت یارش آمد به پیش

به زاری همی گفت با یار خویش

۱۹۷

که ای جان من کرده از تن سفر

و یا روشنایی دور از نظر

۱۹۸

کجایی و چونی و حال تو چیست؟

که بر حال من مرغ و ماهی گریست

۱۹۹

به قصد عدو مرکب انگیختی

ولی خون احباب خود ریختی

۲۰۰

چنان است بر دشمنانت نظر

که از دوستان نیست هیچت خبر

۲۰۱

ببخشای بر زندگانی من

بیا رحم کن بر جوانی من

۲۰۲

اگر دشمنت از دوستانت خبر

بیابد، بگوید به خون جگر:

۲۰۳

به جانت که صبر و قرارم نماند

دگر طاقت انتظارم نماند

۲۰۴

اگر باز بینم جمالت دگر

نکردم جدا از وصالت دگر

۲۰۵

نیارم زدن دم ز سوز درون

که می‌آید از سینه آتش برون

۲۰۶

بود شرح حالم نوشتن محال

در آیینه دل ببین روی حال

تصاویر و صوت

دیوان سلمان ساوجی با مقدمه و تصحیح استاد ابوالقاسم حالت - سلمان ساوجی - تصویر ۸۶
کلیات سلمان ساوجی به تصحیح دکتر عباسعلی وفایی - سلمان ساوجی - تصویر ۱۹۱

نظرات