سلمان ساوجی

سلمان ساوجی

بخش ۱۳ - بوسه بر باد (۳)

۱

همین قصه می‌کرد مرغی به باغ

ز درد جدائیش در سینه داغ

۲

شب تیره تا روز روشن نخفت

غم یار خود با دل ریش گفت

۳

برآمد به گوش ملک زاری‌اش

بدانست کز چیست بیماری‌اش

۴

بدو گفت کای یار دمساز من

تویی در غم دوست انباز من

۵

تو را داغ بر دل، مرا بر جگر

بیا تا بسوزیم با یکدگر

۶

کسی را که داغی بود بر جگر

دهر ناله او ز حالش خبر

۷

همه بوی مشک آید از درون

چو مشک از حدیثش دمد بوی خون

۸

ز قولش برآشفت و نالید مرغ

جوابیش خوش گفت و بالید مرغ

۹

که عشق من و تو هردو یکی است

تفاوت میان من و تو بسی است

۱۰

مرا کرد یار از بر خویش دور

منم عاشقی در فراقش صبور

۱۱

به ناچار دور ش ز در مانده‌ام

بدین حالت از هجر درمانده‌ام

۱۲

همه روز ز هر غمش می‌چشم

همه شب از ناله بر می‌کشم

۱۳

به درد و غمم می‌رود روزگار

ندانم چه باشد سرانجام کار؟

۱۴

تو یاری به کف داشتی چون نگار

بدادی ز دست از سر اختیار

۱۵

چو کام دل خویشتن رانده‌ای

به ناکامی امروز درمانده‌ای

۱۶

تو را بوده کام دلی در کنار

ندیده چنان کام دل روزگار

۱۷

ز بیش خودش رانده‌ای ناگهان

ندیدم که عاشق بود کامران

۱۸

ملک چون ز مرغ این حکایت شنید

بزد دست و بر تن گریبان درید

۱۹

که دردا ز ناپایداری من

در این عاشقی شرمساری من

۲۰

که در عاشقی اعتبارم کند؟

که مرغی چنین شرمسارم کند

۲۱

چه بودی اگر بال بودی مرا

که با مرغ بپرید در هوا

۲۲

ملک با خبال رخش صحبتی

شب و روز می‌داشت در خلوتی

۲۳

و از آن سو سپهدار خوبان چنین

بیاورد لشکر به گیلان زمین

۲۴

همه را پر بیشه و کوه بود

رهی تنگ و لشکر بس انبوه بود

۲۵

درختان سر افراشته بر فلک

سر و بیخشان بر سما و سمک

۲۶

بلندی کوهش بدان پایگاه

که تیغش خراشید رخسار ماه

۲۷

سر کوه سوده فلک را کمر

چو کوه و کمر هر دو با یکدیگر

۲۸

شده بر کمر کوه را حلقه یار

مقیمانش را اژدها یار غار

۲۹

همه کوه و هامون گیاه و کیا

کیایی نهان در بن هر گیاه

۳۰

هوایش به حدی چنان بود گرم

که چون موم می‌شد دل سنگ نرم

۳۱

خبر چون به سالار گیلان رسید

که آمد درفش سپاهی پدید

۳۲

فرستاد از هر سویی لشکری

به هر مرز و بومی و هر کشوری

۳۳

سپاهی بیاور مانند کوه

کز آن کوه و هامون همی شد ستوه

۳۴

بیاراستند آن سپه کوه و در

به خشت و تبریزین و گیلی سپر

۳۵

بدان مرز گفتی که هر مرد کشت

برآمد به جای علف تیغ و خشت

۳۶

دو لشکر رسیدند با یکدگر

پر از کین درون و پر از باد سر

۳۷

دو کوه گران در هم آویختند

دو دریا به یکدیگر آمیختند

۳۸

ز باریدن تیغ و گرد غبار

هوا گشت چون ابر پولاد بار

۳۹

فلک را دم کر و نای از خروش

در آن روز کر کرد چون صخره گوش

۴۰

نهان گشت روی هوا در غبار

علم می‌فشاند آستین بر غبار

۴۱

در افکند دریا بر ابرو گره

بپوشید در آب ماهی زره

۴۲

سر سرکشان از دم تیغ چاک

زنان زیر لب خنده زهرناک

۴۳

به ضرب تبر سر ز هم وا شده

چو بسته درو مغز پیدا شده

۴۴

فتاده ز سر مغز گردان برون

بر آن مغز شمشیر گریان به خون

۴۵

شد از گرد تاریک چرخ برین

زمین آسمان، آسمان شد زمین

۴۶

رخ لعل فرسوده در زیر نعل

ز خون آهنین نعل‌ها گشته لعل

۴۷

چکا چاک شمشیر بد هولناک

دل کوه شد ز آن چکا چاک چاک

۴۸

چه در خون گردان تبر زین نشست

گذشت از سر و تن تبریزین شکست

۴۹

نمی‌خورد جز آب خنجر جگر

نمی‌کرد جز تیر بر دل گذر

۵۰

سپهدار ایران چو باد وزان

که خیزد به فصل خزان در رزان

۵۱

به هر سو که مرکب برانگیختی

سر از تن چو برگ رزان ریختی

۵۲

گهی راند بر چپ گهی سوی راست

ز هر سو چو دریای چنین موج خاست

۵۳

سپاه بد اندیش را روی بست

چو زلفش سراسر به هم در شکست

۵۴

چنین تا به سر خیل گیلان رسید

سپهبد چو عکس درفشش بدید

۵۵

به دل گفت که اینجا درفش است و مشت

عنان را بپیچید و بر کرد پشت

۵۶

صف لشکر از جای برکنده شد

به هر سوی لشکر پراکنده شد

۵۷

سراسیمه در دشت و کهسار گشت

دو روزی و آخر گرفتار گشت

۵۸

وز آن پس در آن مرز ماهی نشست

در عدل و بیداد بگشاد و بست

۵۹

چو آمد همه کار گیلان به ساز

به پیروزی و خرمی گشت باز

۶۰

در آندم که سلطان نیلی حصار

ظفر یافت بر لشکر زنگبار

۶۱

ببستند بر کوهه پیل کوس

هوا شد ز گرد زمین آبنوس

۶۲

سپه را ز گیلان به ایران کشید

خبر چون به شاه دلیران رسید

۶۳

بفرمود تا سروران سپاه

سراسر پذیره شدندش به راه

۶۴

بیامد سپهدار پیروز جنگ

درفشی پس و پشت فیروزه رنگ

۶۵

شده لعل رخسارش از آفتاب

ز برگ گل لعل ریزان گلاب

۶۶

نشسته بر اطراف رویش غبار

چو بر گرد مه گرد مشک تتار

۶۷

قدش رایت لشگر و دلبری

سر رایتش خسرو خاوری

۶۸

دو مشکین کمند و دو زنجیر مو

فرو هشته بر آفتاب از دو سوی

۶۹

ز یک سو سر دشمنان در کمند

ز یک سو دل دوستانش به بند

۷۰

رخش در فروغ جمالش به تاب

کشیده سپر در رخ آفتاب

۷۱

کجا رانده او ادهم رهنورد

شده عنبر اشهب آنجا به گرد

۷۲

بیامد چنین تا به درگاه شاه

فرود آمد و رفت در بارگاه

۷۳

چو از دور تاج شهنشه بدید

نیایش کنان پیش تختش دوید

۷۴

سر تخت بنهاد در پیش تخت

شهنشه گرفتش در آغوش سخت

۷۵

ملک مدتی آب حیوان طلب

همی کرد تا باز خوردش به لب

۷۶

بپرسیدش از رنج و راه دراز

که چون آمدی در نشیب و فراز؟

۷۷

بسی منت از داور دادگر

که باز آمدی دوستکام از سفر

۷۸

بفرمود تا مطرب دلنواز

ز ساز آورد بزم عشرت به ساز

۷۹

پری چهره آن جام جمشید و کی

در آورد رخشان ز خورشید می

۸۰

در افکند بحری به کشتی زر

که در نمی‌کرد کشتی گذر

۸۱

ملک تشنه آن جام می‌بستدش

چو کشتی که دریا کشد در خودش

۸۲

به شادی روی صنم نوش کرد

زمان گذشته فراموش کرد

۸۳

بفرمود دارای گیتی ستان

به گنجور تا حملهای گران

۸۴

به پیلان ز گنجینه بیرون برد

کلاه و کمر کوه کوه آورد

۸۵

نخستین از آن سرکشان، پادشاه

چو خورشید بخشید خلعت به ماه

۸۶

چو چرخش قبای مرصع بداد

چو مهرش ز زر تاج بر سر نهاد

۸۷

دل و جان بر او کرده ایثار بود

چه جای زر و اسب و دینار بود؟

۸۸

به نام آوران و سران سپاه

قبا و کمر داد و رومی کلاه

۸۹

در گنج بگشاد و دینار داد

به لشکر زهر چیز بسیار داد

۹۰

بر آن ماه چندانکه که بگذشت سال

فزون می‌شدش حسن همچون هلال

۹۱

هوا هر نفس بود بی شرم‌تر

همی کرد مهر فلک گرم‌تر

۹۲

همه روزه تخم طرب کاشتند

ز آب رزش آب می‌داشتند

۹۳

همه ساله بودند با بزم می

چه بزمی که زد خنده بر بزم کی

۹۴

چنین تا برآمد برین چند سال

بر آن ماه ناگه بگردید حال

۹۵

خم آورد بالای سرو سهی

گرفتش گل لعل رنگ بهی

۹۶

نسیم خزان بر بهارش گذشت

چو چشم خوش خویش بیمار گشت

۹۷

طلب کرد بالین سرش از وبال

نهالی وطن ساخت سیمین نهال

۹۸

زمانه مه روشنش تیره کرد

ز دوران رسید آفتابش به زرد

۹۹

چو شد تیره روزش به شب نیم شب

همین کامدش جان به لب زیر لب

۱۰۰

به یاران خود گفت یاری کنید

چو مرغان بر این سرو زاری کنید

۱۰۱

بیاید یاران و بر حال یار

ببارید اشک و بنالید زار

۱۰۲

که من داده‌ام زندگانی به باد

چو گل می‌روم در جوانی به باد

۱۰۳

بر این سبز خط و بر این گلعذار

چو ابر بهاری بگریید زار

۱۰۴

به می در ز لعلم حکایت کنید

به مستی ز چشمم روایت کنید

۱۰۵

به شادی لعل لبم می‌خورید

ز من گه گهی یاد می‌آورید

۱۰۶

به آب سرشکم بشوئید تن

بسازیدم از برگ نسرین کفن

۱۰۷

گل اندر عماری من گسترید

عماریم چون غنچه گل برید

۱۰۸

به سوی چمن تا سهی سرو ناز

برد بر قد نازنینم نماز

۱۰۹

سرآسیمه در باغ آب روان

زند سنگ بر سینه دارد فغان

۱۱۰

که او خوی خوش از من آموخته است

صفای درون از من اندوخته است

۱۱۱

بسی بر لبش کامران بوده‌ام

بسی بر کنارش من آسوده‌ام

۱۱۲

به چشم اندر آرد ز غم لاله خون

چو نرگس کند شمع را سرنگون

۱۱۳

چو در گل نهید این تن پر ز ناز

ز خاکم قدم را مگیرید باز

۱۱۴

فرو شد مه چارده نیمه شب

برآورد شیرین روان را به لب

۱۱۵

قفس خرد بشکست و طوطی پرید

به هندوستان رفت و باز آرمید

۱۱۶

بیامد که بر سر کند خاک خور

نمی‌یافت کز اشک شد خاک تر

۱۱۷

به عادت فلک بر سر کوی و راه

همی ریخت از خرمن ماه کاه

۱۱۸

همه راه ز آمد شد کهکشان

پر از کاه شد چون ره کهکشان

۱۱۹

دم صبح آهی برآورد سرد

پلاسی چو شب در بر روز کرد

۱۲۰

بلورین قدح زهره بر زد به سنگ

به ناخن خراشید رخسار چنگ

۱۲۱

دریدند خنیاگران روی دف

به سر بر همی زد می لعل کف

۱۲۲

رخ نی ز آه سیه شد سپاه

نیامد برون از دمش غیر آه

۱۲۳

ز حسرت در افتاد آتش به عود

دلش سوخت وز دل بر آورد دود

۱۲۴

نمیزد کسی با نی آنروز دم

ز چشمش نمی‌آمد الا که نم

۱۲۵

پس آنگه به کافور و مشک و گلاب

بشستند اندام چون آفتاب

۱۲۶

تن نازنین‌تر ز برگ سمن

گرفتند چون غنچه‌اش در کفن

۱۲۷

ز عود و زرش مرقدی ساختند

ز دیبای چین فرش انداختند

۱۲۸

چو شکر در آمیختندش به عود

بر آمد ز سوز دل خلق دود

۱۲۹

تو گفتی که بودش سیاه و کبود

زمین در پلاس سیه تار و پود

۱۳۰

چو تابوتش از جای برداشتند

همه ناله و وای برداشتند

۱۳۱

بزرگان سراسیمه چون بیهشان

همه راه بر دوش نعشش کشان

۱۳۲

نهادند یاران به خاک اندرش

شده خشت بالین و گل بسترش

۱۳۳

جهانا ندانم دلت چون دهد

که بادی خنک بر چنین گل جهد؟

۱۳۴

چنان تازه سروی چرا بر کنی

به تابوت در تخته بندش کنی؟

۱۳۵

به کردار آتش رخش برفروخت

دل آخر بر آن آتشت چون نسوخت

تصاویر و صوت

دیوان سلمان ساوجی با مقدمه و تصحیح استاد ابوالقاسم حالت - سلمان ساوجی - تصویر ۶۳۶
کلیات سلمان ساوجی به تصحیح دکتر عباسعلی وفایی - سلمان ساوجی - تصویر ۶۴۵
The king alone in his bed at night, from an Anthology (Majmu`a) of Persian poetry - ز قولش برآشفت و نالید مرغجوابیش خوش گفت و بالید مرغکه عشق من و تو هردو یکی استتفاوت میان من و تو بسی استمرا کرد یار از بر خویش دورمنم عاشقی در فراقش صبور

نظرات