سلمان ساوجی

سلمان ساوجی

بخش ۳۳ - جواب دادن حورزاد جمشید را

۱

پری گفتش که: «اینجا مرز روم است

همه ره کشور و آباد بوم است

۲

حقیقت دان که دریایی است این اسب

نبُرّد راه خشکی هرگز این اسب

۳

پیاده بایدت رفتن در این راه

مگر کارت شود بر حسب دلخواه»

۴

ز اسب پیل پیکر شاهزاده

جدا شد کرد رخ در ره پیاده

۵

چو مه تنها و تاب مهر در دل

به یک منزل همی کرد او دو منزل

۶

وجود نازنین ناز پرورد

نه گرم روزگاران دیده نه سرد

۷

کف پایش ز رنج راه در تاب

برآورد آبله همچون کف آب

۸

چو گل بنشسته خوی بر طرف رخسار

دریده جامه و پایش پر از خار

۹

چو بگذشت از شب تاریک بهری

رسید از راه تنها سوی شهری

۱۰

پریشان از جفای گردش دهر

همی گردید مسکین گرد آن شهر

۱۱

غلامی داشت نامش خاص حاجب

که بودی شاه را پیوسته حاجب

۱۲

ملک در راه دیدش حاجب آسا

سیه پوشیده و خم کرده بالا

۱۳

در آن تاریکی‌اش فی‌الحال بشناخت

ولیکن سایه‌ای بر کارش انداخت

۱۴

به نزد حاجب آمد و گفت کای یار

غریب و خسته و سرگشته‌ام زار

۱۵

ندارم اندرین شهر آشنایی

که ما را گوید امشب مرحبایی

۱۶

از او پرسید حاجب: «از کجایی

که داری رنگ و بوی آشنایی»

۱۷

ملک گفتش: «ز چین بهر تجارت

سفر کردم، مرا کردند غارت

۱۸

چو بشنید این حکایت حاجب بار

به دل گفت: «این جوان در شکل و رفتار

۱۹

به نور چشم ما تابنده خورشید

همی ماند دریغا شاه جمشید!»

۲۰

بر آن حالت زمانی زار بگریست

جوان گفت: «ای برادر، گریه از چیست؟»

۲۱

غلام این قصه پیش شاه می‌گفت

شهنشه می‌شنید و آه می‌گفت

۲۲

همی رفت از پی حاجب در آن راه

سخن گویان ملک تا کاروانگاه

۲۳

ملک را خاص حاجب گفت: فرمای

درا، امشب وثاق ما بیارای

۲۴

غریب و خسته‌ای و رهگذاری

رفیقی نیستت، جایی نداری»

۲۵

ملک را در سرای خویشتن کرد

بسی نیکی به جای خویشتن کرد

۲۶

چو نور شمع بر مه پرتو انداخت

غریب خویش را یعقوب بشناخت

۲۷

چو چشم او بر آن مه منظر افتاد

از او آهی و فریادی در افتاد

۲۸

ز آهش جنیان گشتند غمگین

درآمد گرد حاجب لشکر چین

۲۹

به فال سعد روی شاه دیدند

در آن تاریکی شب ماه دیدند

۳۰

سران چین به پایش درفتادند

سراسر دست و پایش بوسه دادند

۳۱

نثارش را زر و گوهر فِشاندند

به خسرو جان شیرین برفشاندند

۳۲

حکایت کرد شاه از بحر و از بر

سخن نگذاشت هیچ از خشک‌ و از تر

۳۳

نوای عیش و عشرت ساز کردند

طرب بر پرده شهناز کردند

۳۴

زر و یاقوت می‌پالود ساقی

شفق در صبح می‌پیمود ساقی

۳۵

به روی جم دو هفته باده خَوردند

سیم هفته بسیج راه کردند

۳۶

روان آن کاروان کشور به کشور

رسید آنگه به دارالملک قیصر

۳۷

خبر آمد که آمد کاروانی

که پیدا نیستش قطعا کرانی

۳۸

به گوش رومیان از یک دو فرسنگ

همی آمد خروش و ناله از زنگ

۳۹

تماشا را ز بام و برج باره

نظاره ماهرویان چون ستاره

۴۰

نفیر مرحبا می‌آمد از شهر

همه بانگ درا می‌آمد از شهر

۴۱

ز وقت صبح تا شام از پی هم

گهی می‌رفت اشهب گاه ادهم

۴۲

شده روی در و دشت و صحاری

نهان از هودج و مهد و عماری

۴۳

ملک جمشید چون خورشید تابان

همی آمد ز گرد ره شتابان

۴۴

ز چوب صندل و عود و قماری

به پیش خسرو اندر ده عماری

۴۵

سران چین پیاپی در پی شاه

صد و پنجه غلام ترک همراه

۴۶

کمرهای مرصع کرده یکسر

غلامان سمن بر، چون دو پیکر

۴۷

به شهرستان درآمد شاه جمشید

چو ماه چارده در برج خورشید

۴۸

کلاه چینیان بنهاده بر سر

قبای تاجران را کرده در بر

۴۹

زن و مرد اندران حیران بمانده

ز دست مرد و زن دلها ستانده

۵۰

به فیروزی فرود آمد به منزل

فرود آورد بار خویش در دل

۵۱

چو چین حلقه‌های زلف دلدار

چو مشکین رشته‌های غمزه یار

۵۲

به هر سو نافه‌های چین گشادند

به هر جانب چه بازاری نهادند

۵۳

چو خورشیدی نشسته خسرو چین

برو گرد آمده خلقی چو پروین

۵۴

نهاده چون لب و دندان خود جم

عقود لولو و یاقوت بر هم

۵۵

به یکدم گرد آن خورشید رخسار

هزاران مشتری آمد پدیدار

۵۶

چو مشکین زلف خود صد حلقه بسته

هزاران مشتری در وی نشسته

۵۷

به بازار ملک دلهای پر غم

ز هر سو یک به یک افتاده در هم

۵۸

هر آن کس کو به بازارش رسیدی

دل و جان دادی و مهرش خریدی

۵۹

خبرهای ملک جمشید یکسر

رسانیدند نزد شاه قیصر

۶۰

طلب فرمود میر کاروان را

«سر و سالار خیل عاشقان را

۶۱

ببین تا از متاع چین چه داری

بچو تا آنچه داری با خود آری»

۶۲

متاعی چند با خود داشت زیبا

ز مشک عنبر و یاقوت و دیبا

۶۳

غلامی چند را همراه خود کرد

به رسم تحفه پیش قیصر آورد

۶۴

ملک چون عکس تاج قیصری دید

بساط خسروانی را ببوسید

۶۵

دعا کردش که عمرت باد جاوید

ز اوج دولتت تابنده خورشید

۶۶

همه به روزی و پیروزی‌ات باد

سرت سبز و رخت سرخ و دلت شاد

۶۷

جهان در سایه عدل تو ایمن

قلم زآمد شد تیغ تو ساکن

۶۸

ز خسرو قیصر آن گفتار شیرین

چو بشنید و بدیدش رسم و آیین

۶۹

ملک جمشید را نزد خود خواند

چو سروش سربلندی داد و بنشاند

۷۰

چو پرسید این حکایت قیصر از چین

شدی گوش از حدیث چین گهرچین

۷۱

چو از حال دگر بودی خطابش

ندادی جم جواب الا صوابش

۷۲

به دل گفت این جوان گویی سروشست

ز سر تا پا همه عقل است و هوشست

۷۳

نمی‌دانم که اصلش از کیانست

ولی دانم که با فر کیانست

۷۴

نه خود از تاجرانست این جوان مرد

که کم یابد کسی تاجر جوانمرد

۷۵

حیا و مردمی از مرد تاجر

نباید جست کاین امری است نادر

۷۶

زمانی بزم قیصر داشت تازه

اجازت خواست دادندش اجازه

۷۷

زمین بوسید و قیصر عذرها خواست

چو طاووسش به خلعتها بیاراست

۷۸

به حاجب گفت تا نزدیک درگاه

وثاقی سازد اندر خورد این شاه

۷۹

ملک سوی وثاق خویشتن رفت

ز ملک مصر تا بیت الحزن رفت

۸۰

نبود از شوق خورشید گل اندام

ملک را ذره‌ای چون ذره آرام

۸۱

شبی نالید خسرو پیش مهراب

که با مهرش ندارم بیش ازین تاب

۸۲

برایش در جهان گشتی سر و بن

لب دریاست در، شو در طلب کن

۸۳

ضعیفی تشنه از راه بیابان

رسیده بر کنار آب حیوان

۸۴

جگر در آتش و دل در تب و تاب

تحمل چون تواند کردن از آب

۸۵

بباید طوف آن گلزار کردن

چو باد آنجا دمی بر کار کردن

۸۶

مگر بویی از آن گلزار یابی

درون پردهٔ دل بار یابی

۸۷

به دشواری برآید گوهر از سنگ

به جان کندن به دست آید زر از سنگ

۸۸

گرفتم ره نیابی در سرایش

توان بوسیدن آخر خاک پایش

۸۹

چو بشنید این سخن مهراب برخاست

متاع چین ز گنجور ملک خواست

۹۰

بسی دیبای زیبا و گهر داشت

ز هر چیزی متاعی چند برداشت

۹۱

غلامی چند با خود کرد همراه

بیامد تا در مشکوی آن ماه

۹۲

اساسی دید خوش با چرخ همبر

نهاده بر درش نُه کرسی از زر

۹۳

نشسته خادمانی بر ارایک

درونش حوری و بیرون ملایک

۹۴

از ایشان یافت مهراب آشنایی

سلامش کرد و گفتا مرحبایی

۹۵

به خادم گفت:« من مهراب نامم

قدیمی درگه شه را غلامم

۹۶

به وقت فرصت از من ار توانی

زمین بوسی بدان حضرت رسانی»

۹۷

رسانید آن سخن را مرد لالا

بگوش ماه چون لولوی لالا

۹۸

اشارت کرد تا راهش گشادند

در آن بستان‌سرایش بار دادند

۹۹

چو مهراب اندرون آمد ز درگاه

سپهری دید یکسر زهره و ماه

۱۰۰

بنامیزد بهشتی یافت پر حور

سوادی دید همچون دیده پر نور

۱۰۱

رواقی آسمانی برکشیده

بساطی خسروانی درکشیده

۱۰۲

مرصع پرده‌ها چون چرخ خضرا

نشسته در درون خورشید عذرا

۱۰۳

صبا برخاست از گلزار امید

تتق برداشت از رخسار خورشید

۱۰۴

حجاب شب ز روی صبح بگشود

گل صد برگ را از غنچه بنمود

۱۰۵

نهاده سنبلش بر ارغوان سر

چو شمشادی قدش ماهی بر آن سر

۱۰۶

لب لعلش نگین خاتم جم

دهان از حلقه انگشتری کم

۱۰۷

به صنعت رویش آتش بسته بر آب

ز مستی چشم شوخش رفته در خواب

۱۰۸

عذارش آفتاب از شب نمودی

حدیثش قفل لعل از در گشودی

۱۰۹

هزاران شعبه سر بر باد داده

چو موی اندر قفای وی فتاده

۱۱۰

کمان ابروانش چرخ هر پی

که دیده کرده زه صد بار بر وی

۱۱۱

هزارش دل نهان در گوشه لب

هزارش جان روان با آب غبغب

۱۱۲

دو پستانش دو نار اندر دو بستان

دو رخ همچون دو شمع اندر شبستان

۱۱۳

میان چون سیم از زر مطوق

سرین چون کوهی از موئی معلق

۱۱۴

میان چون کار خسرو پیچ در پیچ

دل او در میانش هیچ در هیچ

۱۱۵

چو مهراب آتش رخسار او دید

چو باد آمد به پیش و خاک بوسید

۱۱۶

نظر کرد اندر او خورشید و از شرم

بر آمد سرخ و می‌شد دیده‌اش گرم

۱۱۷

بپرسیدش که چونی از کجایی

که داری رنگ و بوی آشنایی

۱۱۸

جوابش داد پس مهراب کای جم

شهنشه را کمینه من غلامم

۱۱۹

ز چین بر عزم این فرخنده درگاه

میان در بسته و پیمودم این راه

۱۲۰

بسی آورده چون باد بهاری

حریر چینی و مشک تتاری

۱۲۱

چو بشنید این سخن بشناخت او را

به صد لطف و کرم بنواخت او را

۱۲۲

همی پرسید حال چین ز مهراب

همی گفت او حکایت‌ها ز هر باب

۱۲۳

ز هر جنسی متاع چین طلب کرد

به پیش، آورد مهرابش ره آورد

۱۲۴

که حالی اینقدر با خویش دارم

اگر خواهی دگر، فردا بیارم

۱۲۵

زمین بوسید و جانی پر ز امید

جدا شد همچو ماه از پیش خورشید

۱۲۶

به برج ماه چینی رفت چون باد

حکایت کرد یک یک پیش جم یاد

۱۲۷

ملک جمشید در پایش سر افشاند

چو چشم خویش بر وی گوهر افشاند

۱۲۸

پس از حمد و ثنا رویش ببوسید

لبش بر لب سرش در پای مالید

۱۲۹

که این چشمست کان رخسار دیده‌ست

که این گوش است کاوازش شنیده‌ست

۱۳۰

بدین لب خاک کویش بوسه داده‌ست

بدین پا بر سر کویش ستاده‌ست

۱۳۱

کنار یار بنما تا ببینم

کناری از همه عالم گزینم

۱۳۲

سخن پرداز با خسرو حکایت

همی کرد از لب شیرین روایت

۱۳۳

گهی پیچیدن اندر تاب مویش

گهی دادن نشان از نقش رویش

۱۳۴

ملک زاده همه تن گوش گشته

ز نوش نکته‌اش بیهوش گشته

۱۳۵

ملک را گفت من می‌دارم امید

که فردا مه رود در برج خورشید

۱۳۶

سحر مهراب چون صبح دل‌ آرا

بر خورشید شد با مشک و دیبا

۱۳۷

ملک درجی پر از یاقوت احمر

ز مشک و دیبه چینی ده استر

۱۳۸

بدان نقاش چابک دست چین داد

به پیش شمسه چینش فرستاد

۱۳۹

به باغ آن کاروان سالار با بار

در آمد همچو سروی کاورد بار

۱۴۰

بهشت جاودانی یافت چون حور

که باد از ساحتش چشم بدان دور

۱۴۱

در آن بستان روان جویی به هر سوی

نشانده سرو قدان بر لب جوی

۱۴۲

سمن رویان چو شمشاد ایستاده

چو گل بر کف نهاده جام باده

۱۴۳

شده جام بلور و ساغر زر

ز عکس روی ساقی لعل پیکر

۱۴۴

در آن مینو زده خرگاه مینا

به خرگاه اندرون خورشیید عذرا

۱۴۵

همه آن سرو قدان بلبل آواز

به عارض ارغوان و ارغوان ساز

۱۴۶

زمین بوسید رنگ‌ آمیز چالاک

ز روی خویش نقشی بست بر خاک

تصاویر و صوت

مثنوی جمشید و خورشید به اهتمام ج.پ. آسموسن و فریدون وهمن - سلمان ساوجی - تصویر ۶۸
دیوان سلمان ساوجی با مقدمه و تصحیح استاد ابوالقاسم حالت - سلمان ساوجی - تصویر ۶۶۷
کلیات سلمان ساوجی به تصحیح دکتر عباسعلی وفایی - سلمان ساوجی - تصویر ۷۱۹

نظرات

user_image
سپیده طالبی
۱۳۹۹/۰۲/۱۱ - ۱۲:۰۵:۲۳
عرض ادب و احترامدر این بیت از شعر:ندارم اندرین شهر آشناییکه ما را گوشید امشب مرحباییبه لحاظ وزنی به نظر میرسد مصرع دوم بایستی بدین گونه باشد:ندارم اندرین شهر آشناییکه ما را گوشد امشب مرحباییو ( گوشد ) به معنای ( گوش کند ) از مصدر ( گوشیدن ) بایستی باشدامیدوارم اشتباه نکرده باشممنتظر نظر دوستان و اساتید محترم هستم.سپاس
user_image
nabavar
۱۳۹۹/۰۲/۱۲ - ۰۰:۰۴:۰۵
گرامی سپیده به نزد حاجب آمد گفت کای یارغریب و خسته و سرگشته بیمارندارم اندرین شهر آشناییکه ما را گوید امشب مرحباییکسی را میجوید که از او استقبال کند
user_image
احمد خرم‌آبادی‌زاد
۱۴۰۲/۱۲/۱۶ - ۰۳:۵۴:۵۷
مصرع نخست بیت شماره 2 را به گونه‌ای باید خواند که معنی‌اش چنین باشد: «راستش را بخواهی، این اسب ویژه دریا می‌باشد.» این خوانش، با مصرع دوم همین بیت و بیت‌های شماره 3 و 4 سازگار است.