
صامت بروجردی
شمارهٔ ۴۰
۱
هجوم غم رسید اندر دل و راه فغان گم شد
مران ای ساربان محمل که امشب کاروان گم شد
۲
مگر مرغی رها گردید از کنج قفس دیگر
که از نالیدن او دست و پای باغبان گم شد
۳
ترا گفتم مپیچ ای مرغ دل بر زرف پرچینش
ز من نشنیدی و روز تو شب شد آشیان گم شد
۴
موخونم ریختی دیگر چرا کردی تو پا مالش
زدی بر هم صف مژگان و قاتل از میان گم شد
۵
زدی تا بیرق بیداد را در ملک نیکویی
نشان مهر و بنیاد محبت از جهان گم شد
۶
به منع بیدلان ناصح چرا بیهوده میکوشی
دلی گر بود ما را بر سر زلف بتان گم شد
۷
ز بس میکرد (صامت) آرزوی راه گمنامی
کنون از بینشانیهای یار از وی نشان گم شد
نظرات