
صامت بروجردی
شمارهٔ ۴۷
۱
کسی که در صف مستان به احتراز نشیند
چه قابل است که در بزم اهل راز نشیند
۲
بپای خیز و در این شهر غارت دل و دین کن
تو را که گفت نشین تا که فتنه باز نشیند
۳
سعادت ابدی چون نوشته بر پیر تیرت
بهر دلی که نشیند بگو به ناز نشیند
۴
همای عشق چون آگاه بود ز سلطنت فقر
همیشه بر سر رندان پاکباز نشیند
۵
محبت است که باید چو روح از تن محمود
برون شود بسر طره ایاز نشیند
۶
به هر طرف نکند جلوهگر جمال تو از چیست
گهی بدیر و گهی بر در حجاز نشیند
۷
دگر مگوی ز زلفش که دام جمله دلهاست
کزین مقدمه (صامت) سخن دراز نشیند
نظرات