
سنایی
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۱
۱
ای خواجه چه تفضیل بود جانوری را
کو هیچ به از خود نشناسد دگری را
۲
گر به ز خودت هیچ بهی را تو نبینی
پس چون که ندانی بتر از خود بتری را
۳
پس غافلی از مذهب رندان خرابات
این عیب تمامست چو تو خیره سری را
۴
هر گه که مرا گویی کندر همه آفاق
محرومتر از تو نشناسم بشری را
۵
مرحومترم از تو و این شیوه ندانی
زین بیش بصیرت نبود بیبصری را
۶
من سغبهٔ تسبیح و نماز تو نیم هیچ
این فضل همی گویی ای خواجه دری را
۷
انکار و قبول تو مرا هر دو یکی شد
بیهوده همی گویی زین صعبتری را
۸
فرمان تو بردن نه فریضهست پس آخر
منقاد ز بهر چه شوم چون تو خری را
۹
چون طلعت خورشید عیان گشت به صحرا
آنجا چه بقا ماند نور قمری را
۱۰
آیام فراخیست ز الفاظ سنایی
دانی خطری نیست کنون محتکری را
۱۱
چون دختر دوشیزه نیاید به جهان در
کم گیر ز ذریت آدم پسری را
تصاویر و صوت

نظرات