سنایی

سنایی

قصیدهٔ شمارهٔ ۱۹۳ - توصیف روح در بدن

۱

شگفت آید مرا بر دل ازین زندان سلطانی

که در زندان سلطانی منم سلطان زندانی

۲

غریب از جاه طورانی ز نافرمانی لشکر

به دست دشمنان درمانده اندر چاه ظلمانی

۳

سپاه بی‌کران داری ولیکن بی وفا جمله

همه در عشوه مغرورند از غمری و نادانی

۴

ز بدرویی و خودرایی همه یکبارگی رفته

ز گلشنهای روحانی به گلخنهای جسمانی

۵

طلبکارند نزهت را و نشناسند این مایه

که گلشنهای جسمانی ست گلخنهای روحانی

۶

روا باشد که قوت جان به اندازهٔ حشم گیرد

که قوت گیر دار جان را دهی یاقوت رمانی

۷

در آن دریا فگن خود را که موجش باشد از حکمت

که جزع او به قیمت تر بود از در عمانی

۸

اگر گویا و پیدایی یکی خاموش پنهان شو

خوشا خاموش گویا و خوشا پیدای پنهانی

۹

برستی گر ترا بر سر جان خود وقوف افتد

کجا واقف تواند شد کسی بر سر یزدانی

۱۰

ثبات دل همی جویی درون گنبد گردان

از آن بیهوده سرگردان چنان گردون گردانی

۱۱

ازیرا در مکان جهل همواره به کینی تو

که اندر بند هفت اختر اسیر چار ارکانی

۱۲

چرا در عالم عقلی نپری چون ملایک تو

چرا چون انسی و جنی در اندوه تن و جانی

۱۳

چه پیچانی سر از طاعت چه باشی روز و شب غافل

چه پوشی جامهٔ شهوت دل و جان را چه رنجانی

۱۴

که تا دست جوانمردی به دنیا در نیفشانی

چنان دان بر خط دین بر که دست تاج مردانی

۱۵

چه بندی دل در آن ایوان که هستش پاسبان کیوان

نبینی عاقل هرگز نه ایوانی نه کیوانی

۱۶

تو خود ایوان نمی‌دانی تو خود کیوان نمی‌بینی

نداری همت کیوان چو اندر خورد ایوانی

۱۷

بدین همت که اندر سر همی داری سراندر کش

سزای پنبه و دوکی نه مرد رزم و میدانی

۱۸

ببینی تا چه سودست این که در عالم همی بینی

عزیزست ای مسلمانان علی‌الجمله مسلمانی

۱۹

اگر خواهی که با حشمت ز اهل البیت دین باشی

بباید در ره ایمان یکی تسلیم سلمانی

۲۰

ای می خوردهٔ غفلت کنون مستی و بی‌هوشی

خمار ار زین کند فردا کمال خویش نقصانی

۲۱

ز آبادانی دنیا بکردی دین خود ویران

نه آگاهی که آبادانی ایدون هست ویرانی

۲۲

به پیش آدم شرعی سجود انقیاد آور

گر از شبهت نه چون ابلیس بر پیکار عصیانی

تصاویر و صوت

دیوان حکیم سنایی غزنوی (بر اساس معتبرترین نسخه ها) به اهتمام پرویز بابایی - سنایی غزنوی - تصویر ۳۲۸

نظرات

user_image
علی صفری
۱۳۹۲/۰۹/۰۴ - ۰۰:۰۱:۴۴
استاد محمدرضا شفیعی کدکنی در کتاب «تازیانه‌های سلوک» در شرح این قصیده نوشته‌اند:این قصیده درباره ارتباط جسم و روح و همان اندیشه بسیار قدیمی اسارتِ مرغ روح در قفس تن سروده شده و همان مضمون قصیده عینیه‌ی معروف منسوب به ابن سینا: «هَبَطَتْ اِلَیکَ مِنَ المَحَلِّ الاَرْفَعِ» را به یاد می‌آورد. در مجموع به لحاظ هنری در رده‌ی شاهکارهای سنایی به حساب نمی‌آید با این همه، اگر به بافتِ تاریخی عصر سنایی و شعر قبل از او بنگریم و به عنوان زمینه‌ای برای انتقال این‌گونه تجارب فکری به گویندگان دوره‌های بعد، می‌توانیم بگوییم قصیده خوبی است.
user_image
امین کیخا
۱۳۹۲/۰۹/۰۴ - ۰۱:۲۲:۵۹
و نیز چنین است آسمانه یعنی سقف
user_image
امین کیخا
۱۳۹۲/۰۹/۰۴ - ۰۱:۲۴:۲۰
با درود به شفیع کتکن اما کار من دانستن ریشه هاست کتکتن یعنی کت کننده و کت به فتح نخست یعنی چاه و خانه ای که در دل کوه کنند .کاریز کن هم می شود
user_image
تاوتک
۱۳۹۲/۰۹/۰۴ - ۰۵:۲۰:۰۰
سلطان زندانی تعبیر بسیار زیباییست برای انسان و روح او و جاه تورانی هم کو گویا پادشاهی معنوی انسان است که متاسفانه به دلیل گرایشهای بی حدمان به مادیات از آن دور مانده ایم
user_image
تاوتک
۱۳۹۲/۰۹/۰۴ - ۰۵:۲۲:۴۵
خاموش گویا و پیدای پنهان هم از پارادوکسهای زیباو زینتی این قصیده اند
user_image
بابک
۱۳۹۴/۰۴/۱۳ - ۱۸:۲۷:۰۴
دوست گرامی جناب کیخا، غزل مورد پرسش را یافتم.
user_image
ناشناس
۱۳۹۴/۰۴/۱۳ - ۲۱:۲۸:۲۸
در زبان تبری ( مازندرانی) سما یعنی رقصدر زبان نایینی سما یعنی رقصسماع صوفیه از همین ریشه است و از ریشه سمع به معنی شنیدن نیست
user_image
شهاب الدین رهنما
۱۳۹۸/۰۹/۱۵ - ۱۴:۱۱:۳۵
عرض سلام و خسته نباشید.متن کامل این قصیده بر اساس کتاب «تازیانه های سلوک» تقدیم می شود.متاسفانه برخی اشتباهات تایپی و . . . سبب بدفهمی قصیده شده است. و باز متاسفانه به همین شکل که در سایت آمده، در بسیاری از سایتها بازنشر شده است.به امید آنکه متن ارسالی با متن کنون، جایگزین شود.شگفت آید مرا بر دل، ازین زندان سلطانیکه در زندان سلطانی منم سلطان زندانی!غریب از جاه تورانی ز نافرمانی لشکربه دست دشمنان درمانده، اندر چاه ظلمانیسپاه بیکران داری، ولیکن بی وفا جملههمه در عشوه مغرورند از غمری و نادانیز بدرویی و خودرایی همه یکبارگی رفتهز گلشن¬های روحانی به گلخنهای جسمانیطلبکارند نُزهت را و نشناسند این مایهکه گلشنهای جسمانی ست گلخنهای روحانیروا باشد که قوت جان به اندازه¬ی حشم گیردکه قوّت گیرد ار جان را، دهی یاقوت رُمّانیدر آن دریا فگن خود را که موجش باشد از حکمتکه جزع او به قیمت تر بود از دُرِّ عُمانیاگر گویا و پیدایی یکی خاموشِ پنهان شوخوشا خاموش گویا و خوشا پیدای پنهانی!برستی، گر ترا بر سِرِّ جان خود وقوف افتدکجا واقف تواند شد کسی بر سِرِّ یزدانیثبات دل همی جویی درون گنبد گردان،از آن، بیهوده، سرگردان چنان گردون گردانیازیرا در مکان جهل همواره کنی مسکنکه اندر بند هفت اختر، اسیر چار ارکانیچرا در عالم عقلی نپری چون ملایک توچرا چون انسی و جنّی، در اندوه تن و جانیچه پیچانی سر از طاعت، چه باشی روز و شب غافلچه پوشی جامۀ شهوت، دل و جان را چه رنجانی؛که تا دست جوانمردی به دنیا برنیفشانیچنان دان بر خط دین بر، که دست تاج مردانیچه بندی دل در آن ایوان، که هستش پاسبان کیواننبینی عاقل هرگز، نه ایوانی نه کیوانیتو خود ایوان نمی‌دانی، تو خود کیوان نمی‌بینینداری همت کیوان، چه اندر خورد ایوانی؟بدین همت که اندر سر همی داری، سراندر کشسزای پنبه و دوکی، نه مرد رزم و میدانی!نبینی تا چه سودست این، که در عالم نمی¬بینیعزیزست ای مسلمانان! علی‌الجمله، مسلمانیاگر خواهی که با حشمت ز اَهلُ البیت دین باشیبباید در ره ایمان، یکی تسلیمِ سلمانیایا می خوردۀ غفلت، کنون مستی و بی‌هوشیخمارِ دین کند فردا، کمالِ خویش نقصانیز آبادانی دنیا، بکردی دین خود ویراننه آگاهی که آبادان ایدون، هست ویرانیبه پیش آدم شرعی، سجود انقیاد آورگر از شبهت نه چون ابلیس، بر پیکار عصیانیسنایی / تازیانه های سلوک / ص 215-217
user_image
شهاب الدین رهنما
۱۳۹۸/۰۹/۱۵ - ۱۴:۳۳:۳۵
بیت 16:نبینی عاقلی هرگز، نه ایوانی نه کیوانیتو خود ایوان نمی‌دانی، تو خود کیوان نمی‌بینی