سنایی

سنایی

قصیدهٔ شمارهٔ ۷۱ - موعظه در اجتناب از غرور و کبر و حرص

۱

ای خداوندان مال الاعتبار الاعتبار

ای خداخوانان قال الاعتذار الاعتذار

۲

پیش از آن کاین جان عذر آور فرو میرد ز نطق

پیش از آن کاین چشم عبرت بین فرو ماند ز کار

۳

پند گیرید ای سیاهیتان گرفته جای پند

عذر آرید ای سپیدیتان دمیده بر عذار

۴

ای ضعیفان از سپیدی مویتان شد همچو شیر

وی ظریفان از سیاهی رویتان شد همچو قار

۵

پرده‌تان از چشم دل برداشت صبح رستخیز

پنبه تان از گوش بیرون کرد گشت روزگار

۶

تا کی از دارالغروری ساختن دارالسرور

تا کی از دارالفراری ساختن دارالقرار

۷

در فریب آباد گیتی چند باید داشت حرص

چشمتان چون چشم نرگس دست چون دست چنار

۸

این نه آن صحراست کانجا بی جسد بینند روح

این نه آن بابست کآنجا بی خبر یابند بار

۹

از جهان نفس بگریزید تا در کوی عقل

آنچه غم بودست گردد مر شما را غمگسار

۱۰

در جهان شاهان بسی بودند کز گردون ملک

تیرشان پروین گسل بود و سنان جوزا فگار

۱۱

بنگرید اکنون بنات‌النعش وار از دست مرگ

نیزه‌هاشان شاخ شاخ و تیرهاشان پارپار

۱۲

می‌نبینید آن سفیهانی که ترکی کرده‌اند

همچو چشم تنگ ترکان گور ایشان تنگ و تار

۱۳

بنگرید آن جعدشان از خاک چون پشت کشف

بنگرید آن رویشان از چین چو پشت سوسمار

۱۴

سر به خاک آورد امروز آنکه افسر بود دی

تن به دوزخ برد امسال آنکه گردن بود پار

۱۵

ننگ ناید مر شما را زین سگان پر فساد

دل نگیرد مر شما را زین خزان بی‌فسار

۱۶

این یکی گه زین دین و کفر را زو رنگ و بوی

و آن دگر گه فخر ملک و ملک را زو ننگ و عار

۱۷

این یکی کافی ولیکن یاش را از اعتقاد

و آن دگر شافی ولیکن فاش را از اضطرار

۱۸

زین یکی ناصر عبادالله خلقی ترت و مرت

وز دگر حافظ بلادالله جهانی تار و مار

۱۹

پاسبانان تو اند این سگ پرستان همچو سگ

هست مردار آن ایشان هم بدیشان واگذار

۲۰

زشت باشد نقش نفس خوب را از راه طبع

گریه کردن پیش مشتی سگ پرست و موشخوار

۲۱

اندرین زندان برین دندان زنان سگ صفت

روزکی چند ای ستمکش صبر کن دندان فشار

۲۲

تا ببینی روی آن مردم‌کشان چون زعفران

تا ببینی رنگ آن محنت‌کشان چون گل انار

۲۳

گرچه آدم سیرتان سگ صفت مستولیند

هم کنون بینی که از میدان دل عیاروار

۲۴

جوهر آدم برون تازد برآرد ناگهان

زین سگان آدمی کیمخت و خر مردم دمار

۲۵

گر مخالف خواهی ای مهدی در آ از آسمان

ور موافق خواهی ای دجال یک ره سر برآر

۲۶

یک طپانچه مرگ و زین مردارخواران یک جهان

یک صدای صور و زین فرعون طبعان صدهزار

۲۷

باش تا از صدمت صور سرافیلی شود

صورت خوبت نهان و سیرت زشت آشکار

۲۸

تا ببینی موری آن خس را که می‌دانی امیر

تا بینی گرگی آن سگ را که می‌خوانی عیار

۲۹

در تو حیوانی و روحانی و شیطانی درست

در شمار هر که باشی آن شوی روز شمار

۳۰

باش تا بر باد بینی خان رای و رای خان

باش تا در خاک بینی شر شور و شور شار

۳۱

تا ببینی یک به یک را کشته در شاهین عدل

شیر سیر و جاه چاه و شور سوز و مال مار

۳۲

ولله ار داری به جز بادی به دست ارمر ترا

جز به خاک پای مشتی خاکسارست افتخار

۳۳

کز برای خاک پاشی نازنینی را خدای

کرددر پیش ساستگاه قهرش سنگسار

۳۴

باش تا کل بینی آنها را که امروزند جزو

باش تا گل یابی آنها را که امروزند خار

۳۵

آن عزیزانی که آنجا گلبنان دولتند

تا نداریشان بدینجا خیره همچون خار خوار

۳۶

گلبنی کاکنون ترا هیزم نمود از جور دی

باش تا در جلوه‌ش آرد دست انصاف بهار

۳۷

ژنده‌پوشانی که آنجا زندگان حضرتند

تا نداری خوارشان از روی نخوت زینهار

۳۸

و آن سیاهی کز پی ناموس حق ناقوس زد

در عرب بواللیل بود اندر قیامت بونهار

۳۹

پرده‌دار عشق دان اسم ملامت بر فقیر

پاسبان در شناس آن تلخ آب اندر بحار

۴۰

ور بقا خواهی ز درویشان طلب زیرا که هست

بود درویشان قباهای بقا را پود و تار

۴۱

تا ورای نفس خویشی خویشتن کودک شمار

چون فرود طبع ماندی خویشتن غافل بدار

۴۲

کی شود ملک تو عالم تا تو باشی ملک او

کی بود اهل نثار آنکس که برچیند نثار

۴۳

هست دل یکتا مجویش در دو گیتی زان که نیست

در نه و در هشت و هفت و در شش و پنج و چهار

۴۴

نیست یک رنگی بزیر هفت چار از بهر آنک

ار گلست اینجای با خارست ور مل با خمار

۴۵

بهر بیشی راست اینجا کم زدن زیرا نکرد

زیر گردون قمر پس مانده را هرگز قمار

۴۶

در رجب خود روزه‌دار و «قل هوالله» خوان و پس

در صفر خوان «تبت» و در چارشنبه روزه‌دار

۴۷

چند ازین رمز و اشارت راه باید رفت راه

چند ازین رنگ و عبارت کار باید کرد کار

۴۸

همرهان با کوه‌هانان به حج رفتند و کرد

رسته از میقات و حرم و جسته از سعی و جمار

۴۹

تو هنوز از راه رعنایی ز بهر لاشه‌ای

گاه در نقش هویدی گاه در رنگ مهار

۵۰

چون به حکم اوست خواهی تاج خواهی پای بند

چون نشان اوست خواهی طیلسان خواهی غیار

۵۱

تا به جان این جهانی زنده چون دیو و ستور

گرچه پیری همچو دنیا خویشتن کودک شمار

۵۲

حرص و شهوت در تو بیدارند خوش خوش تو مخسب

چون پلنگی بر یمین داری و موشی بر یسار

۵۳

مال دادی لیک رویست و ریا اندر بنه

کشت کردی لیک خوکست و ملخ در کشت‌زار

۵۴

خشم را زیر آر در دنیا که در چشم صفت

سگ بود آنجا کسی کاینجا نباشد سگ سوار

۵۵

خشم و شهوت مار و طاووسند در ترکیب تو

نفس را آن پایمرد و دیو را این دست یار

۵۶

کی توانستی برون آورد آدم را ز خلد

گر نبودی راهبر ابلیس را طاووس و مار

۵۷

عور کرد از کسوت عار ار ز دودهٔ آدمی

زان که اندر تخم آدم عاریت باشد عوار

۵۸

حلم و خرسندی در آب و گل طلب کت اصل ازوست

کی بود در باد خرسندی و در آتش وقار

۵۹

حلم خاک و قدر آتش جوی کآب و باد راست

گرت رنگ و بوی بخشد پیله‌ور صد پیلوار

۶۰

تا تو اندر زیر بار حلق و جلقی چون ستور

پرده‌داران کی دهندت بار بر درگاه یار

۶۱

گرد خرسندی و بخشش گرد زیرا طمع و طبع

کودکان را خربزه گرمست و پیران را خیار

۶۲

راستکاری پیشه کن کاندر مصاف رستخیز

نیستند از خشم حق جز راست‌کاران رستگار

۶۳

تا به جان لهو و لغوی زنده اندر کوی دین

از قیامت قسم تو نقشست و از قرآن نگار

۶۴

حق همی گوید بده تا ده مکافاتت دهم

آن به حق ندهی و پس آسان بپاشی در شیار

۶۵

این نه شرط مومنی باشد که در ایمان تو

حق همی خاین نماید خاک و سرگین استوار

۶۶

گرد دین بهر صلاح دین به بی‌دینی متن

تخم دنیا در قرار تن به مکاری مکار

۶۷

ای بسا غبنا کت اندر حشر خواهد بود از آنک

هست ناقد بس بصیر و نقدها بس کم عیار

۶۸

سخت سخت آید همی بر جان ز راه اعتقاد

زشت زشت آید همی در دین ز راه اعتبار

۶۹

بر در ماتم سرای دین و چندین نای و نوش

در ره رعناسرای دیو و چندان کار و بار

۷۰

گرد خود گردی همی چون گرد مرکز دایره

ای پی اینی بسان خشک مغزان در دوار

۷۱

از نگارستان نقاش طبیعی برتر آی

تا رهی از ننگ جبر و طمطراق اختیار

۷۲

چون ز دقیانوس خود رستند هست اندر رقیم

به ز بیداری شما خواب جوانمردان غار

۷۳

بازدان تایید دین را آخر از تلقین دیو

بازدان روح‌القدس را آخر از حبر نصار

۷۴

عقل اگر خواهی که ناگه در عقیله‌ت نفکند

گوش گیرش در دبیرستان «الرحمان» در آر

۷۵

عقل بی‌شرع آن جهانی نور ندهد مر ترا

شرع باید عقل را همچون معصفر را شخار

۷۶

عقل جزوی کی تواند گشت بر قرآن محیط

عنکبوتی کی تواند کرد سیمرغی شکار

۷۷

گرچه پیوستست بس دورست جان از کالبد

ورچه نزدیکست بس دورست گوش از گوشوار

۷۸

پیشگاه دوست را شایی چو بر درگاه عشق

عافیت را سرنگون سار اندر آویزی بدار

۷۹

عاشقان را خدمت معشوق تشریفست و بر

عاقلان را طاعت معبود تکلیف‌ست و بار

۸۰

زخم تیغ حکم را چه مصطفا چه بوالحکم

ذوالفقار عشق را چه مرتضا چه ذوالخمار

۸۱

هر چه دشوارست بر تو هم ز باد و بود تست

ورنه عمر آسان گذارد مردم آسان گذار

۸۲

از درون جان برآمد نخوت و حقد و حسد

تا که از سیمرغ رستم گشت بر اسفندیار

۸۳

تا ندانی کوشش خود بخشش حق دان از آنک

در مصاف دین ز بود خود نگشتی دلفگار

۸۴

ورنه پیش ناوک اندازان غیرت کی بود

دست باف عنکبوتی زنده پیلی را حصار

۸۵

چند جویی بی حیاتی صحو و سکر و انبساط

چند جویی بی مماتی محو و شکر و افتقار

۸۶

جز به دستوری «قال الله» یا «قال الرسول»

ره مرو فرمان مده حاجت مگو حجت میار

۸۷

چار گوهر چارپایهٔ عرش و شرع مصطفاست

صدق و علم و شرم و مردی کار این هر چار یار

۸۸

چار یار مصطفا را مقتدا دار و بدان

ملک او را هست نوبت پنج نوبت زن چهار

۸۹

پاس خود خود دار زیرا در بهار تر هوا

پاسبانت را تره کوکست و میوه کوکنار

۹۰

از زبان جاه جویان تا نداری طمع بر

وز دو دست نخل بندان تا نداری چشم بار

۹۱

کی توان آمد به راه حق ز راه جلق و حلق

درد باید حلق سوز و حلق دوز و حق گزار

۹۲

نی از آن دردی که رخ مجروح دارد چون ترنج

بل از آن دردی که دلها خون کند در بر چو نار

۹۳

نه چنان دردی که با جانان نگوید دردمند

بل از آن دردی که ناپرسا بگوید پیش یار

۹۴

بر چنین بالا مپر گستاخ کز مقراض لا

جبرئیل پر بریدست اندرین ره صد هزار

۹۵

هیزم دیگی که باشد شهپر روح‌القدس

خانه آرایان شیطانرا در آن مطبخ چه کار

۹۶

علم و دین در دست مشتی جاه جوی مال دوست

چون بدست مست و دیوانه‌ست دره و ذوالفقار

۹۷

زان که مشتی ناخلف هستند در خط خلاف

آب روی و باد ریش آتش دل و تن خاکسار

۹۸

کز برای نام داند مرد دنیا علم دین

وز برای دام دارد ناک ده مشک تتار

۹۹

ای نبوده جز گمان هرگز یقینت را مدد

وی نبوده جز حسد هرگز یمینت را یسار

۱۰۰

شاعران را از شمار راویان مشمر که هست

جای عیسی آسمان و جای طوطی شاخسار

۱۰۱

باد رنگین‌ست شعر و خاک رنگین‌ست زر

تو ز عشق این و آن چون آب و آتش بیقرار

۱۰۲

ز آنچنین بادی و خاکی چون سنایی بر سر آی

تا چنو در شهرها بی‌تاج باشی شهریار

۱۰۳

ورنه چون دیگر خسیسان زین خران عشوه خر

خاک رنگین می‌ستان و باد رنگین می‌سپار

۱۰۴

نی که بیمار حسد را با شره در قحط سال

گرش عیسی خوان نهد بر وی نباشد خوشگوار

۱۰۵

خاطر کژ را چه شعر من چه نظم ابلهی

کور عینین را چه نسناس و چه نقش قندهار

۱۰۶

نکته و نظم سنایی نزد نادان دان چنانک

پیش کر بر بط سرای و نزد کور آیینه دار

تصاویر و صوت

دیوان حکیم سنایی غزنوی (بر اساس معتبرترین نسخه ها) به اهتمام پرویز بابایی - سنایی غزنوی - تصویر ۱۳۱

نظرات

user_image
الهام مظفری
۱۳۹۲/۰۷/۱۴ - ۰۷:۰۳:۲۵
این قصیده از اشعار بی مانند و مثال زدنی سنایی است. این قشیده از لحاظ اجتماعی و سیاسی بسیار قوی است و دربرابر مظالم حکام دلیرانه ایستادگی کرده است.
user_image
الهام مظفری
۱۳۹۲/۰۷/۱۴ - ۰۷:۱۱:۵۹
مقدمۀ تازیانه های سلوک که توسط استاد بزرگ شفیعی کدکنی دربارۀ سنایی به نگارش آمده؛ بسیار زیبا و صحیح چهرۀ خاکستری سنایی را برای ما تحلیل میکند. مراجعه به مقدمۀ تازیانه های سلوک به نظر من کمک بزرگی برای فهم اشعار سنایی است.
user_image
امین کیخا
۱۳۹۲/۰۷/۱۴ - ۰۷:۱۵:۱۲
پاس کسی را داشتن یعنی احترام به کسی گذاشتن
user_image
امین کیخا
۱۳۹۲/۰۷/۱۴ - ۰۷:۱۹:۱۳
بیت 15 خزان بی فسار باید بشود خران بی فسار یعنی بدون افسار
user_image
امین کیخا
۱۳۹۲/۰۷/۱۴ - ۰۷:۲۱:۲۶
مال به فارسی مایه و نیز هیر بوده است چنانچه به لری هیر یعنی مال و هیردار یعنی مالدار در فارسی هیربد چند معنی دارد ولی خزانه دار یکی از انهاست که استوار کننده معنی هیر به معنای مال است .
user_image
امین کیخا
۱۳۹۲/۰۷/۱۴ - ۰۷:۲۲:۵۵
اما مال الاعتبار یعنی مال های عاریتی یا به گفته ای سپنجی ، چنانچه هستی سپنجی که در برابر هستی پروردگار است .
user_image
امین کیخا
۱۳۹۲/۰۷/۱۴ - ۰۷:۲۸:۱۵
ترت و مرت یعنی تاراج و همان تار ومار است ولی مرت از مارتن یعنی شمارتن و شماردن بوده است و مره به معنی بار و دفعه از همین لغت فارسی است .
user_image
امین کیخا
۱۳۹۲/۰۷/۱۴ - ۰۷:۳۲:۴۲
عیار به معنی همکار و هیار است و کسانی بوده اند که با دیوان ( دولت ) همکاوی می کرده اند و ارامش را برای ان سرزمین پاس می داشته اند . امروزه هم در نیمزبان بختیاری به همکاری هیاری می گوییم . این عیار از هیار و ایار است این کلمه در پهلوی هم هست
user_image
امین کیخا
۱۳۹۲/۰۷/۱۴ - ۰۷:۴۲:۲۳
بیت 31 کشته شاید کشیده باشد یعنی وزن شده سنگیده ( به لری وزن کردن سنگیدن می شود همان سنجیدن ) می فرماید در ترازوی دادگری ان جهانی شیر خوش مزه را چون سیر بدمزه و مقام را مانند دام و هیجان و شور را درد و سوز و مال را مانند مار شاید ببینی .
user_image
امین کیخا
۱۳۹۲/۰۷/۱۴ - ۰۷:۴۶:۱۵
بیت 33 ساستگاه اگر جابجا گرفته نباشد . از ساستار به معنی حاکم ستمگر و نیز ساستارگاه یعنی دیوانی که در ان ستم کنند است. شاس معنی حکومت کردن می داده است .
user_image
امیر
۱۳۹۲/۰۷/۱۴ - ۰۷:۴۷:۴۲
الهام جان با درود زلف عالم سوز را هم بخوان خیلی زیباسن البته من تازیانه های سلوک را هم خوانده ام .خیلی خوشحالم که یک خانم کتابخوان به جمعمان اضافه شد
user_image
امین کیخا
۱۳۹۲/۰۷/۱۴ - ۰۷:۴۹:۰۹
خار به لری درک Derk و به کردی Derek می شود و نیز دردی که مانند خار فرورفتن باشد
user_image
امین کیخا
۱۳۹۲/۰۷/۱۴ - ۰۷:۵۰:۵۵
کل به فارسی می شود هماد و جزء می شود پار یا پاره . به انگلیسی هم جزء می شود particular که از پاره است .
user_image
امین کیخا
۱۳۹۲/۰۷/۱۴ - ۰۷:۵۱:۱۶
Part و پاره همریشه هستند
user_image
امین کیخا
۱۳۹۲/۰۷/۱۴ - ۰۷:۵۵:۱۵
گردون قمر یا چرخ قمر یا moon orbit خطی است که بنیاد بر باورمندی مانی زیر ان دمندان یا درک یا دوزخ برپا می شود . کسانی که نتوانند از ان بگذرند دوزخی هستند .
user_image
امین کیخا
۱۳۹۲/۰۷/۱۴ - ۰۷:۵۹:۵۶
91 جلق را با حلق یکبار مهدی اخوان ارجمندم هم بکار برده است .
user_image
امین کیخا
۱۳۹۲/۰۷/۱۴ - ۰۸:۰۱:۰۴
ناپرسا چه شگفتی ای دارد به به زهی شکرپاره فارسی
user_image
امیر
۱۳۹۲/۰۷/۱۴ - ۰۸:۰۴:۰۵
الهام جان کتاب از سید مهدی زرقانی است و از ازیانه های سلوک هم در آم سخن به میان آمده و بخش مدیحه سرایی آن خواندنیست اما تازیانه های سلوک و کلا آثار دکتر شفیعی کدکنی که حرف برتی گفتنباقی نمیگذارد
user_image
امین کیخا
۱۳۹۲/۰۷/۱۴ - ۰۸:۰۵:۳۹
درود و ستایش بر بانو الهام مظفری که به این شعر مارا راهنمون کردند .
user_image
امین کیخا
۱۳۹۲/۰۷/۱۴ - ۰۸:۱۱:۱۶
خداوندان مال الاعتبار الاعتبار یعنی ای مالکان مال های عاریتی هشدارید ! و اگاه شوید !
user_image
امین کیخا
۱۳۹۲/۰۷/۱۴ - ۰۸:۱۳:۰۴
یا اینکه کلا دوبار کلمه الاعتبار را به همان یک معنی اورده است یعنی پولدارها حواستون جمع !
user_image
الهام مظفری
۱۳۹۲/۰۷/۲۱ - ۱۲:۵۵:۳۶
خواهش میکنم شعر را درست بخوانید! ای خداوندان مال، الاعتبار الاعتبار: یعنی ای صاحبان ثروت، عبرت بگیرید! عبرت بگیرید!
user_image
الهام مظفری
۱۳۹۲/۰۷/۲۱ - ۱۲:۵۹:۲۰
ممنون از دوستانی که کتابهای خوب معرفی میکنند. سپاسگزارتان.
user_image
امیر
۱۳۹۲/۰۷/۲۲ - ۰۵:۴۴:۳۷
بعد التحریر در سطر اول به جاست. باید بصورت بجاست نوشته شود
user_image
امین کیخا
۱۳۹۲/۰۷/۲۲ - ۱۵:۰۳:۴۹
من از باب شوخی سفارش می کنم بجای لجباز واژه ستیهنده را به کار ببریم شاید کارها به سامان شد ! بعد التحریر دوستان درود به همه شما هر دم از این باغ بری می رسد ، بیا یید بنویسید که بانو الهام هم به فرخی و خرمی به انجمن دوستان افزوده شد .
user_image
شهرزاد نظری
۱۳۹۳/۰۶/۰۴ - ۰۲:۱۲:۲۷
با سلام،از اساتید عزیز درخواست شرح این بیت را دارم:کز برای خاک پاشی، نازنینی را خدایکرد در پیش سیاستگاه قهرش سنگسارمقصود شاعر در این بیت کیست و اساساً اشاره به چه حادثه ای دارد؟با سپاس
user_image
یک خواننده
۱۳۹۴/۰۲/۱۲ - ۱۴:۱۲:۲۱
1. الاعتبارالاعتبار بر اساس الاعتذار الاعتذار باید به صورت تکرار خوانده شود و می خواهد بگوید ای صاحبان مکنت اکنون که تجربه تان در گردش ایام کفایت یافته باید دانسته باشید که مال هم حقیقتی ندارد چون در آستانه جدایی از آن قرار گرفته اید و باید به خدمت دولت عشق درآیید نه دولت مشتی انسانهای نادان و متوجه وظیفه انسانیتان باشید2. خاک پاشی یعنی آدم و نازنین سنگسارشده شیطان است که لقب رجیم یافت یعنی دولت عشق ارزش را بر مدار مال و عبادت و ... نمی گذارد و هر چه هم فرد از این بابتها افزون باشد در حضرت عشق صدق و حیا و حلم و ... باید. در این مقام ارزش به این است که بار غمی از دوش کسی برداری و تیماردار بی کسان باشی در مقابل اجحاف زمانه و حکام ظالم _ ولو در دربار باشی. فرد شاید به زبان اهل دین باشد و خداخدا بگوید و ... ولی ارزش او به خدمت خلق است و صدق دل و نه ظواهر، چون این چیزها در سنجش غایی ارزشی ندارد.3. در یک نگاه کلی درواقع سنایی به کسانی که دستشان می رسد یعنی به صاحبان مال و جاه که از سنخ مردمند و نه حاکمان بیگانه، توصیه می کند اینقدر به برادران و هموطنان خود بی اعتنا نباشند و همش به رفاه خودشان نپردازند چراکه این مشی خلاف سنت بزرگمنشانه آیین دیرینشان است و لازم است انسان واجد خصال جوانمردی نیز باشد تا به جان ارزنده باشد نه به مال و تن و خدم و حشم وگرنه بارها تجربه تاریخی نشان داده غیرت عشق اوضاع را زیرورو کرده و عالی دانی شده. در ضمن به دینداران قشری که فکر می کنند نماز و روزه و حج و... مکفی نجات است نیز تذکر می دهد حقیقت دین توجهات درونی است که از رهگذر خودشناسی به دست می آید و چنانچه به جان ارزنده نشوند بدانند که بسان هیزم دوزخ به آتش غیرت خواهند سوخت. درواقع براساس اعتقاد خود این افراد که به جبربل و شیطان و گناه آدم و ... استناد می کنند می گوید در همان چارچوب هم به هر حال از جبریل که بالاتر نیستید که نتوانست بار یابد و شیطان که عزیز بود و از بس عبادت کرده بود نازنین بارگاه بود در مقابل خاکی ناچیز پست شد ، پس تو هم به عبادتت نناز و فهمیده کار کن.
user_image
مشاهری
۱۳۹۶/۱۰/۱۶ - ۱۵:۰۸:۱۰
بیت 82 در تازیانه های سلوک دکتر شفیعی کدکنی به این صورت آمده از درون جان برآمد نخوت و حقد و حسدتا گز و سیمرغ رستم گشت بر اسفندیارو درست هم همین قول دکتر کدکنی است. «نخوت» و «حقد» و «حسد» به صورت «گز» و«سیمرغ» و «رستم» اسفندیار را به کشتن داد.
user_image
مشاهری
۱۳۹۶/۱۰/۱۸ - ۱۹:۳۲:۱۷
امین کیخا نوشته:بیت 15 خزان بی فسار باید بشود خران بی فسار یعنی بدون افسار...چرا مواردی که دوستان اشاره می‌کنند اصلاح نمی‌شه؟
user_image
رحیم غلامی
۱۳۹۷/۰۵/۲۸ - ۰۱:۳۲:۲۷
با سلام. در دیوان قائمیات چنین آمده است: شمع و تاج داعیان، یعنی سنایی نظم داد / ای خداوندان مال الاعتبار الاعتبار
user_image
حسین شنبه‌زاده
۱۳۹۹/۰۴/۱۷ - ۰۷:۵۵:۴۶
شعر رو بسیار مغلوط نوشتید. از کتاب تازیانه‌های سلوکِ شفیعی کدکنی عیناً تایپ کردم و براتون کپی می‌کنم. آدرس دقیق منبع: شفیعی کدکنی، محمدرضا، «تازیانه‌های سلوک: نقد و تحلیل چند قصیده از حکیم سنایی»، تهران، آگه، چاپ چهارم: 1383:1- ای خداوندانِ مال الإعتبار الإعتبار!ای خداخوانانِ قال الإعتذار الإعتذار!پیش از آن کاین جانِ عذرآور فرو میرد ز نطقپیش از آن کاین چشمِ عبرت‌بین فرو مانَد ز کارپند گیرید ای سیاهی‌تان گرفته جای پند!عذر آرید ای سپیدی‌تان دمیده بر عذار!ای ضعیفان! از سپیدی مویتان زآن شد چو شیروی ظریفان! از سیاهی رویتان زآن شد چو قار5- پرده‌تان از پیشِ دل برداشت صبحِ رستخیزپنبه‌تان از گوش بیرون کرد گشتِ روزگارتا کی از دارالغروری ساختنْ دارالسرور؟تا کی از دارالفراری ساختن دارالقرار؟در فریب آباد گیتی چند باید داشت حرص؟چشمتان چون چشمِ نرگس، دستْ چون دستِ چناراین نه آن صحن است کآنجا بی‌جسد بینند روحاین نه آن بالاست کآنجا بی‌خَسَک یابند خاراز جهانِ نفس بگریزید تا در کوی عقلآنچه غم بوده‌ست، گردد مر شما را غمگسار10- در جهان شاهان بسی بودند کز گردونِ مُلکتیرشان پروین‌گُسِل بود و سنان جوزافگاربنگرید اکنون بناتُ‌النعش‌وار از دست مرگنیزه‌هاشان شاخ‌شاخ و تیرهاشان پارپارمی‌نبینند آن سفیهانی که تُرکی کرده‌اندهمچو چشمِ تنگِ تُرکانْ گورِ ایشان تنگ و تاربنگرید آن جعدشان از خاکْ چون پشتِ کَشَفبنگرید آن رویشان از چین چو پشتِ سوسمارسر به خاک آورد امروز آن‌که افسر داشت دیتن به دوزخ برد امسال آنکه گردن بود پار15- ننگ ناید مر شما را زین سگانِ پر فساد؟دل نگیرد مر شما را زین خزانِ بی‌فسار؟این یکی گَه «زَیْنِ دین» و کفر را زو رنگ‌وبویو آن دگر گَه «فخرِ مُلک» و مُلک را زو ننگ‌وعاراین یکی «کافی»؛ ولیکن «یا»ش «را» از اعتقادوآن دگر «شافی» ولیکن فاش را از اضطرارزین یکی «ناصرْ عبادِ اللّٰه» خلقی تَرت‌و‌مَرتوز دگر «حافظْ بلادِ اللَّه» جهانی تارومارپاسبانان تواَند این سگ‌پرستان، همچو سگهست مردار آنِ ایشان، هم بدیشان واگذار20- زشت باشد نقشِ نفسِ خوب را از راهِ طبعگربه کردن پیشِ مُشتی سگ‌پرستِ موشخواراندر این زندان، بر این دندان‌زنانِ سگ‌صفتروزکی چند ای ستمکش! صبر کن! دندان فشار!تا ببینی روی آن مردم‌کُشان چون زعفرانتا ببینی رنگِ آن محنت‌کَشان چون گل‌انارگرچه آدم‌صورتانِ سگ‌صفت مستولی‌اندهم کنون باشد کز این میدانِ دل، عیّاروارجوهرِ آدم برون تازد، برآرد ناگهانزین سگانِ آدمی‌کیمُخت و خرمردُم دمار25- گر مخالف خواهی ای مهدی! در آ از آسمان!ور موافق خواهی ای دجال! یک ره سر برآر!یک طپانچه‌یْ مرگ و زین مردارخواران یک جهانیک صدای صور و زین فرعون‌طبعان صدهزارباش تا از صَدْمَتِ صورِ سِرافیلی شودصورتِ خوبت نهان و سیرتِ زشت آشکارتا ببینی موری آن خس را که می‌دانی امیرتا بینی گرگی آن سگ را که می‌خوانی عیاردر تو حیوانیّ و روحانیّ و شیطانی دَرَستدر شمارِ هر که باشی، آن شوی روزِ شمار30- باش تا بر باد بینی خانِ رای و رایِ خانباش تا در خاک بینی شرِ شیر و شورِ شارتا ببینی یک‌به‌یک را کشته در شاهینِ عدلشیرْ شرّ و جاه، چاه و شور، سوز و مال، مارواللَّه ار داری به‌جز بادی به‌دست ار مر تو راجز به خاکِ پای مشتی خاکسار است افتخارکز برای خاک‌پاشی، نازنینی را خدایکرد در پیشِ سیاستگاهِ قهرش سنگسارباش تا کُل بینی آن‌ها را که امروزند جزوباش تا گل یابی آن‌ها را که امروزند خار35- آن عزیزانی که آنجا گُلبُنانِ دولت‌اندتا نداری‌شان بدینجا خیره همچون خار، خوارگلبنی کاکنون ترا هیزم نمود از جورِ دِیباش تا در جلوه‌ش آرد دستِ انصافِ بهارژنده‌پوشانی که آنجا زندگان حضرت‌اندتا نداری خوارشان از روی نخوت، زینهار!وآن سیاهی کز پی ناموسِ حق ناقوس زددر عرب بواللیل بود اندر قیامت بونهارپرده‌دارِ عشقْ دان اسمِ ملامت بر فقیرپاسبانِ دُر شناس آن تلخْ آب اندر بِحار40- ور بقا خواهی ز درویشان طلب، ایرا که هستبودِ درویشان قباهای بقا را پود و تارتا ورای نفسِ خویشی، خویشتن غافل مدانچون فرودِ طبع ماندی، خویشتن عاقل مدارکِی شود مُلکِ تو عالَم تا تو باشی مِلکِ او؟کِی بوَد اهل نثار آن کس که برچیند نثار؟هست دل یکتا، مجویش در دو گیتی، زآن که نیستدر نُه و در هشت و هفت و در شش و پنج و چهارنیست یکرنگی به زیرِ هفت و چار از بهرِ آنکار گُل ست اینجای، با خار است، ور مُل، با خمار45- بهر بیشی راست اینجا کم زدن، زیرا نکردزیر گردونِ قَمَر، کس مانده را هرگز قماردر رجب خود روزه‌دار و «قل هو اللَّه»، خوان بوَد؛در صفر خوان «تبت» و در چارشنبه روزه دارچند از این رمز و اشارت؟ راه باید رفت، راه!چند از این رنگ و عبارت؟ کار باید کرد، کار!همرهان با کوه‌کوهانان به حج رفتند و کردرَسته از میقاتِ خرّم، جَسته از رمیِ جمارتو هنوز از راهِ رعنایی ز بهر لاشه‌ایگاه در نقش هُوِیدی، گاه در نقشِ مهار50- چون به حکمِ اوست، خواهی تاج خواهی پای‌بندچون نشانِ اوست، خواهی طیلسان خواهی غیارتا به جانِ این جهانی زنده چون دیو و ستورگر چه پیری، همچو دنیا خویشتن کودک شمارحرص و شهوت در تو بیدارند خوش‌خوش تو مخسب!چون پلنگی بر یمین داریّ و موشی بر یسارمال دادی، لیک روی است و ریا اندر بُنهکِشت کردی، لیک خوک است و ملخ در کشتزارخشم را زیر آر در دنیا، که در چشمِ صفتسگ بوَد آنجا کسی کاینجا نباشد سگ‌سوار55- خشم و شهوت مار و طاووس‌اند در ترکیبِ تونفْس را آن پایمرد و، دیو را این دستیارکی توانستی برون آورْد آدم را ز خُلدگر نبودی راهبرْ ابلیس را طاووس و مار؟عور گرد از کِسوتِ عار ار زِ دوده‌یْ آدمیزآن‌که اندر تخمِ آدمْ عاریت باشد عَوارحلم و خرسندی در آب و گِل طلب، که‌ت اصل از اوستکی بوَد در بادْ خرسندیّ و در آتش وَقار؟حلمِ خاک و قدرِ آتش جوی، کآب و باد راستگَرْت رنگ و بوی بخشد پیله‌ور صد پیلوار60- تا تو اندر زیرِ بار حلق و جلقی چون ستورپرده‌داران کی دهندت بار بر درگاهِ یار؟گِردِ خرسندیّ و بخشش گَرد زیرا جمع و طَمْعکودکان را خربزه‌یْ گرم است و پیران را خیارراستکاری پیشه کن، کاندر مصافِ رستخیزنیستند از خشمِ حق جز راست‌کاران رستگارتا به جانِ لَهْو و لَغْوی زنده اندر کوی دیناز قیامت قِسمِ تو نقش است و از قرآن نگارحق همی گوید بِدِه تا دَه مکافاتت دهمآن به حق نَدْهیّ و پس آسان بپاشی در شیار65- این نه شرطِ مؤمنی باشد که در ایمانِ توحق همی خاین نماید، خاک و سرگین استوارگِردِ دین بهرِ صلاحِ دین به بی‌دینی مَتَن!تخمِ دنیا در فراخِ جان به بیگاری مکار!ای بسا غَبنا که‌ت اندر حشر خواهد بود از آنکهست ناقِد بس بصیر و نقدها بس کم‌عیارسخت سخت آید همی بر جان ز راهِ اعتقاد،زشت زشت آید همی در دین ز راهِ اعتبار،بر درِ ماتم سرای دین و چندین ناز و نوش؟در رهِ رعناسرای دیو و چندان کار و بار؟70- گِردِ خود گردی همی، چون گِردِ مرکز دایرهاز پیِ اینی به‌سانِ خُشک‌مغزان در دَواراز نگارستانِ نقّاشِ طبیعی برتر آی!تا رهی از ننگِ جبر و طمطراقِ اختیارچون ز دقیانوسِ خود رَستند، هست اندر رقیمبِه ز بیداریْ شما خوابِ جوانمردانِ غاربازدان تأییدِ دین را آخر از تلقینِ دیو!بازدان روح‌القدس را آخر از جبرینِسار!عقل اگر خواهی که ناگه در عقیله‌ت نفکندگوش گیرش، در دبیرستانِ «الرّحمٰن» در آر!75- عقلِ بی‌شرعْ آن جهانی نور ندْهد مر تو راشرع باید عقل را، همچون مُعَصْفَر را شَخارعقلِ جزوی کی تواند گشت بر قرآن محیط؟عنکبوتی کی تواند کرد سیمرغی شکار؟گر چه پیوسته‌ست، بس دور است جان از کالبُدور چه نزدیک است، بس دور است گوش از گوشوارپیشگاهِ دوست را شایی چو بر درگاهِ عشقعافیت را سرنگون‌سار اندر آویزی به دارعاشقان را خدمتِ معشوقْ تشریف است و بِرعاقلان را طاعتِ معبود تکلیف ا‌ست و بار80- زخمِ تیغِ حُکم را چه مصطفی چه بوالحِکَمذوالفقارِ عشق را چه مرتضیٰ چه ذوالخمارهر چه دشوار است بر تو، هم ز باد و بودِ توستورنه عمر آسان گذارد مردمِ آسان‌گذاراز درونِ جان برآمد نخوت و حرص و حسدتا گز و سیمرغ و رستم گشت بر اسفندیارتا ندانی کوشش خود، بخشش حق دان، از آنکدر مصافِ دین ز بودِ خود نگشتی دلفکارورنه پیش ناوک‌اندازانِ غیرت کِی بوَددست‌بافِ عنکبوتی زنده‌پیلی را حصار؟85- چند جویی بی حیاتی صَحْو و سُکر و انبساط؟چند جویی بی مماتی محو و شکر و افتقار؟جز به دستوریِّ «قال اللّٰه» یا «قال الرّسول»ره مرو! فرمان مده! حاجت مگو! حجت میار!چار گوهر، چار پایه‌یْ عرشِ شرعِ مصطفاستصدق و علم و شرم و مردی کارِ این هر چار یارچار یارِ مصطفیٰ را مقتدا دار و بدانملک او را هست نوبت پنج، نوبت‌زن چهارپاس خود خود دار، زیرا در بهارِ تر هواپاسبانت را تره کوک است و میوه کوکنار90- از زبانِ جاه‌جویان تا نداری طَمْعّ بَروز دو دستِ نخل‌بندان تا نداری چشمِ بار!کی توان آمد به راه حق ز راه جلق و حلق؟درد باید خلق‌سوز و حلق‌دوز و حق‌گزارنی از آن دردی که رخ مجروح دارد چون تُرُنجنی از آن دردی که با ترسا بگوید پیشیارآن‌چنان دردی که با جان هم نگوید دردمندبل از آن دردی که در دل‌ها چو خون گردد بخاربر چنین بالا مپر گستاخ، کز مقراضِ «لا»جبرئیلِ پَربُریده‌ست اندر این ره صدهزار95- هیزمِ دیگی که باشد شهپرِ روحُ‌القُدُسخانه‌آرایان شیطان را در آن مطبخ چه کار؟علم و دین در دست مشتی جاه‌جوی و مال‌دوستچون به دستِ مستِ دیوانه‌ست دِرَّه وْ ذوالفَقارزآن‌که مشتی ناخلف هستند در خطِ خِلافآب‌روی و بادریش، آتش‌دل و تن‌خاکسارکز برای نام داند مردِ دنیا علمِ دینوز برای دام دارد ناک‌دِه، مشک تتارای نبوده جز گمان هرگز یقینت را مدد!وی نبوده جز حسد هرگز یمینت را یسار!100- شاعران را از شمارِ راویان مشمَر که هستجای عیسیٰ آسمان و جای طوطی شاخسارباد رنگین است شعر و خاکِ رنگین است زرتو ز عشق این و آن چون آب و آتش بی‌قرارزآنچنین بادیّ و خاکی چون سنایی بر سر آیتا چُنو در شهرها بی‌ تاج باشی شهریارورنه چون دیگر خسان از این خرانِ عشوه‌خرخاکِ رنگین می‌ستان و بادِ رنگین می‌سپارنی که بیمارِ حسد را با شَرَه در قحط‌سالگَرْش عیسیٰ خوان نهد، بر وی نباشد خوشگوار105- خاطرِ کژ را چه شعر من چه نظمِ ابلهیکور عِنّین را چه نسناس و چه نقشِ قندهار106- نکته و نظمِ سنایی نزد نادان دان چنانکپیشِ کر بربط‌سرای و نزدِ کور آیینه‌دار.
user_image
حسین شنبه‌زاده
۱۳۹۹/۰۴/۱۷ - ۰۷:۵۶:۴۷
هر توضیحی هم خواستید خودم در خدمتم. با کمکِ همون کتابِ شفیعی کدکنی. توضیحاتِ دوستان ایرادی بسیار داره.
user_image
محسن خطیبی
۱۴۰۰/۰۹/۰۶ - ۱۵:۴۹:۴۹
دربیت ۲۰ گربه کردن درسته نه گریه کردن زشت باشد نقش نفس خوب را از راه طبع گر به کردن پیش مشتی سگ پرست موشخوار