
سنایی
شمارهٔ ۱۴۱
۱
لشکر شب رفت و صبح اندر رسید
خیز و مهرویا فراز آور نبید
۲
چشم مست پر خمارت باز کن
کز نشاطت صبرم از دل بر پرید
۳
مطرب سرمست را آواز ده
چون ز میخانه عصیر اندر رسید
۴
پر مکن جام ای صنم امشب چو دوش
کت همه جامه چکانه بر چکید
۵
نیست گویی آن حکایت راستی
خون دل بر گرد چشم ما دوید
۶
کیست کز عشقت نه بر خاک اوفتاد
کیست کز هجرت نه جامه بر درید
۷
چون خطت طغرای شاهنشاه یافت
از فنا خط گردد عالم بر کشید
۸
از سنایی زارتر در عشق کیست
یا چو تو دلبر به زیبایی که دید
تصاویر و صوت

نظرات
iceboy۷۱