
سنایی
شمارهٔ ۲۴۲
۱
به دردم به دردم که اندیشه دارم
کز آن یاسمین بر تهی شد کنارم
۲
به وقتی که دولت بپیوست با من
بپیوست هجرش به غم روزگارم
۳
که داند که حالم چگونست بی تو
که داند که شبها همی چون گذارم
۴
خیالش ربودست خواب از دو چشم
گرفتنش باید همی استوارم
۵
ز من برد نرمک همی هوشیاری
کنون با غم او نه بس هوشیارم
۶
اگر غمگنان را غم اندر دل آمد
چرا غمگنم من چو من دل ندارم
۷
چون آن گوهر پاک از من جدا شد
سزد گر من از چشم یاقوت بارم
۸
وگر من نپایم به آزاد مردی
ببینند مردم که چون بی قرارم
۹
همی داد ندهد زمانه مهان را
اگر داد دادی نرفتی نگارم
۱۰
چو من یادگارش دل راد دارم
دهد هجر گویی به جان زینهارم
تصاویر و صوت

نظرات