
سنایی
شمارهٔ ۲۴۴
۱
روزی که رخ خوب تو در پیش ندارم
آن روز دل خلق و سر خویش ندارم
۲
چندین چه کنی جور و جفا با من مسکین
چون طاقت هجرت من درویش ندارم
۳
در مجمرهٔ عشق و غمت سوخته گشتم
زین بیش سر گفت و کمابیش ندارم
۴
تا سلسلهٔ عشق تو بربست مرا دست
جز سلسله بر دست دل ریش ندارم
۵
زان غمزهٔ غماز غم افزای تو بر من
اسلام شد و قبله شد و کیش ندارم
تصاویر و صوت

نظرات