
سنایی
شمارهٔ ۲۹۰
۱
او چنان داند که ما در عشق او کمتر زنیم
یا دو چنگ از جور او در دامن دیگر زنیم
۲
هر زمان ما را دلی کی باشد و جانی دگر
تا به عشق بیوفایی دیگر آتش در زنیم
۳
تا کی از نادیدنش ما دیدهها پر خون کنیم
تا کی از هجران او ما دستها بر سر زنیم
۴
گاه آن آمد که بر ما باد سلوت برجهد
گاه آن آمد که ما با رود و رامشگر زنیم
۵
گر فلک در عهد او با ما نسازد گو مساز
ما به یک دم آتش اندر چرخ و بر چنبر زنیم
۶
گه ز رخسار بتان بر لاله و گل میخوریم
گه ز زلف دلبران با مشک و با عنبر زنیم
۷
پشتمان از غم کمان شد از قدش تیری کنیم
باده پیماییم از خم بر خم دیگر زنیم
تصاویر و صوت

نظرات