
سنایی
شمارهٔ ۲۹۶
۱
ای وصل تو دستگیر مهجوران
هجر تو فزود عبرت دوران
۲
هنگام صبوح و تو چنین غافل
حقا که نهای بتا ز معذوران
۳
گر فوت شود همی نماز از تو
بندیش به دل بسوز رنجوران
۴
برخیز و بیار آنچه زو گردد
چون توبهٔ من خمار مخموران
۵
فریاد ز دست آن گران جانان
بی عافیه زاهدان و بینوران
۶
از طلعتها چو روی عفریتان
از سبلتها چو نیش زنبوران
۷
گویند بکوش تا به مستوری
در شهر شوی چو ما ز مشهوران
۸
نزدیکی ما طلب کن ای مسکین
تا روز قضا نباشی از دوران
۹
لا والله اگر من این کنم هرگز
بیزارم از جزای ماجوران
۱۰
معلوم شما نیست ز نادانی
ای زمرهٔ زاهدان مغروران
۱۱
آنجا که مصیر ما بود فردا
بیرنج دهند مزد مزدوران
تصاویر و صوت

نظرات