
سنایی
شمارهٔ ۵۱
۱
گر تو پنداری ترا لطف خدایی نیست هست
بر سر خوبان عالم پادشایی نیست هست
۲
ور چنان دانی که جان پاکبازان را ز عشق
با جمال خاکپایت آشنایی نیست هست
۳
ور گمانت آید که گاه دل ربودن در سماع
روی و آوازت هلاک پارسایی نیست هست
۴
ور تو اندیشی که گاه گوهر افشاندن ز لعل
از لبت گم بودگان را رهنمایی نیست هست
۵
ور تو پنداری که چون برداری از رخ زلف را
از تو قندیل فلک را روشنایی نیست هست
۶
ور چنان دانی ترا روز قیامت از خدای
از پی خون چو من عاشق جزایی نیست هست
۷
ور تو بسگالی که با این حسن و خوبی مر ترا
خوی بد عهدی و رسم بی وفایی نیست هست
۸
ور همی دانی که بر خاک سر کویت ز خون
صد هزاران قطره از چشم سنایی نیست هست
تصاویر و صوت

نظرات