
سنایی
بخش ۱۶ - داستان باستان
۱
ابلهی دید اشتری به چرا
گفت نقشت همه کژست چرا
۲
گفت اشتر که اندرین پیکار
عیب نقاش میکنی هشدار
۳
در کژیام مکن به نقش نگاه
تو ز من راه راست رفتن خواه
۴
نقشم از مصلحت چنان آمد
از کژی راستی کمان امد
۵
تو فضول از میانه بیرون بر
گوش خر در خور است با سرِ خر
۶
هست شایسته گرچه ت آمد خشم
طاق ابرو برای جفتی چشم
۷
هرچه او کرده عیب او مکنید
با بد و نیک جز نکو مکنید
۸
دست عقل از سخت بنیرو شد
چشم خورشیدبین ز ابرو شد
۹
زشت و نیکو به نزد اهل خرد
سخت نیک است از او نیاید بد
۱۰
به خدایی سزا مر او را دان
شب و شبگیر رو مر او را خوان
۱۱
آن نکوتر که هرچه زو بینی
گرچه زشت آن همه نکو بینی
۱۲
جسم را قسم راحت آمد و رنج
روح را راحت است همچون گنج
۱۳
لیک ماری شکنج بر سر اوست
دست و پای خرد برابر اوست
تصاویر و صوت

نظرات
شریفی
آرش
مسیحا هادی
محمود علیصوفیان